part 16🧧

3.7K 735 82
                                    

دامنش رو کمی بالا کشید و روی زمین نشست، دستمال خیسی رو که دست بهیاری بود رو ازش گرفت و با لبخندی گفت:
- تو میتونی بری... من هستم...
بهیار سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت، چه یون آهی کشید و دستمال رو دوباره داخل ظرف آب فرو کرد و در حالی که دستمال رو میون مشتش میفشرد تا آبی ازش چکه نکنه نگاهی به همسرش که دو هفته ای بود اینطور توی بستر بیماری افتاده بود انداخت، نمیدونست توی هان چه بلایی سرش اومده بود اما از وقتی برگشته بود تا همین الان تنها توی تب میسوخت و از رختخوابش دل نمیکند!
آروم پارچه ی نم دار رو روی صورت تب دارش کشید و با دیدن زخم هایی که دیگه آثار کمی ازشون مونده بود لبش رو گزید، معلوم نبود چه درد هایی رو تحمل کرده اما میتونست حدس بزنه و همین قلبش رو میلرزوند.
شاهزاده کیم برنگشته بود... کشته شده بود... بی رحم نبود، اما خوشحال بود که حداقل جونگکوک زنده پیشش برگشته بود! اما دلش میسوخت... برای شاهزاده کیم که حتی یک نفر هم توی این قصر بزرگ سراغش رو نگرفته بود! حتی یک نفر هم به استقبالش نیومده بود تا با خبر کشته شدنش کمی ناراحت بشه و در عوض... همه ی قصر پا به پای جونگکوک توی تب دلهره و اضطراب میسوختند، تنها کسی که شاید میتونست چوسان رو از این اوضاع نجات بده جونگکوک بود و همه ی چشم ها به این اتاق دوخته شده بود.
با لرزیدن چشم های جونگکوک و قطره اشکی که از گوشه ی پلک بستش روی صورتش چکید دستش رو عقب آورد و نفس بریده ای کشید، داشت گریه میکرد...؟ چه به روزگارش اومده بود که به این روز افتاده بود؟ سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید، آروم دستش رو جلو برد و قطره اشکی که روی صورتش بود رو پاک کرد:
- وقتی تازه ازدواج کرده بودیم و از قصر رفتید... تا مدت ها مثل الان توی بستر بیماری بودید... یک شب که تا صبح بالای سرتون بودم... باز هم اینطور توی خواب اشک میریختید...
با خیس شدن گونه های خودش که حتی متوجهشون هم نشده بود با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد:
- همه ی قصر نگرانتونن... منتظرن تا شما باز هم سرحال بشید... هیچ طبیبی دلیل بیماریتون رو نمیدونه... اما من میدونم... سنگینی این داغ خیلی طاقت فرساست... نمیدونم اون کیه که اینطور از نبودش به این روز می افتید... ولی امیدوارم برگرده... برگرده تا شما دوباره حالتون خوب بشه....
..........
"با دیدن جونگکوک که جلوی رودخانه نشسته بود و زانو هاش رو بغل کرده بود نفس آسوده ای کشید، سریع به سمتش رفت و کنارش نشست و دستش رو روی شونه اش گذاشت:
- جونگکوکا کل قصر رو دنبالت...
اما با دیدن شونه های لرزونش نفسش رو حبس کرد و بهت زده بهش نگاه کرد، کمی جلو تر رفت و به سختی شونه هاش رو گرفت و سرش رو بلند کرد:
- گریه میکنی...؟
جونگکوک شونه هاش رو عقب کشید و نگاهش رو از تهیونگ گرفت:
- ولم کن...
تهیونگ نگران از این حال جونگکوک دوباره زیر چونش رو گرفت و سرش رو به سختی به سمت خودش برگردوند:
- هی چرا گریه میکنی...
جونگکوک لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت:
- نباید انقدر سوال کنی! فقط بغلم کن...
تهیونگ که با شنیدن این حرف چیزی توی دلش لرزیده بود لبخند محوی روی لب هاش نشست، بدون اینکه منتظر چیزی باشه خودش رو جلوتر کشید و شونه هاش رو میون آغوشش اسیر کرد:
- گریه که میکنی چشمات بیشتر از هر وقت دیگه ای ستاره بارون میشه... دوست دارم همینطوری بهشون نگاه کنم... ولی دلم نمیاد انقدر خودخواه باشم که بزارم گریه کنی...
جونگکوک سرش رو میون گردن تهیونگ فرو کرد و حلقه ی دست هاش رو دور کمرش محکمتر کرد:
- ملکه میگفت دنبال یه دختر خوبه تا تو باهاش ازدواج‌ کنی...
تهیونگ که خودش چند وقتی بود این حرف رو شنیده بود لبش رو گزید و بوسه ای روی موهای جونگکوک کاشت:
- قرار نیست همچین اتفاقی بیفته...
جونگکوک آروم از آغوش تهیونگ بیرون اومد و با صورت غرق در اشکش بهش خیره شد:
- دست خودته مگه...؟ تو میخوای منو تنها بزاری...
تهیونگ لبخند محزونی زد، موهای روی پیشونیش رو مرتب کرد و با انگشت هاش اشک های روی صورتش رو پاک کرد و به تیله های مشکی ستاره بارون جونگکوک چشم دوخت:
- من هیچوقت تنهات نمیزارم... همیشه پیشتم...
اما با این حرف ها دل جونگکوک آروم نمیگرفت، باز هم اشک هاش روی صورتش لغزیدند و زمزمه وار گفت:
- قول بده... قلب من دیگه طاقت نداره... باید قول بدی...
تهیونگ لبخندی زد و باز هم اشک های روی صورتش رو پاک کرد:
- قول میدم... هیچوقت تنهات نمیزارم...."
اسب سفید رنگ دوست داشتنیش روی زمین نشسته بود و اون هم سرش رو روی شونه هاش گذاشته بود، دستش رو دور گردنش حلقه کرده بود و نوازش وار روی یال های نرمش دست میکشید،  گاهی نوای سازی رو زیرلب زمزمه میکرد و گاهی هم با شنیدن صدای چیزی سرش رو بلند میکرد و به امید اومدن کسی که تمام مدت چشم به راهش بود به اطرافش نگاه میکرد اما تا چشم میدید کسی جز خودش و این اسب اسیر میون بازوهاش اونجا نبود.
چشم هاش رو بست و با حس نسیم سوز داری که به پوست صورتش میخورد اخم هاش رو توی هم فرو برد، سرش رو کمی توی خودش جمع کرد و با صدای گرفته ای خطاب به اسب سفید رنگش گفت:
- اون قول داد نه...؟ قول داده بود...؟ واقعی بود یا... من درست یادم نمیاد...؟
بدون اینکه بفهمه قطره اشکی از گوشه ی پلک های بستش روی صورتش چکید و بغضش بیشتر و بیشتر گلوش رو به درد آورد، حلقه ی دست هاش رو دور گردنش محکم تر کرد:
- ایلسانا... قلبم درد میکنه... خیلی درد میکنه... بهش گفته بودم قلبم طاقت نداره... نگفته بودم...؟
نفس بریده ای کشید و پیشونیش رو روی گردن ایلسان گذاشت:
- من یکبار تنهاش گذاشتم... دلیل نمیشه اون زیر قولش بزنه...!
نفس بریده ای کشید و دست هاش رو مشت کرد، باز هم یک بغض کوچیک اون رو به هق هق و بی نفسی کشونده بود، شونه هاش میلرزید و قلب درد کشیدش دیگه تحمل این سختی رو نداشت، کاش باز میتونست فراموشش کنه، کاش حداقل قلبش کمی آروم میگرفت، اما اون تنها هر لحظه یک قدم بیشتر به دیوونگی نزدیک میشد:
- تو بگو برگرده.... بگو برگرده... خواهش میکنم بگو برگرده...
...........
کاسه ی جوشونده ای رو که ساعت ها برای درست کردنش زحمت کشیده بود رو به دست گرفت و در چوبی کلبه رو باز کرد، قدمی جلو گذاشت که با دیدن پلک های باز بیمار این چند روزش سریع به سمتش رفت، کاسه رو گوشه ای گذشت وروی صندلی چوبی کنار تخت نشست:
- حالتون خوبه؟
نگاه گیجی به اطرافش انداخت، بار اولش نبود توی این مکان چشم باز میکرد اما هنوز براش غریب بود و نمیدونست دقیق کجاست، به سختی روی تخت نشست و با دردی که توی بدنش پیچید اخم هاش رو توی هم کشید و دستش رو جایی نزدیک سینش گذاشت، مردی که خیلی از خودش بزرگتر نشون نمیداد سریع ظرف جوشونده رو به سمتش گرفت:
- این رو بخورید... گل شبنمه! تب بره...
مردد ظرف رو از پسر گرفت و با صدای گرفته ای گفت:
- من کجام...؟ تو کی هستی...؟
پسر دستی به گردنش کشید و چند ثانیه ای سکوت کرد:
- ما توی یکی از روستاهای هان هستیم... وزیراعظم من و افرادم رو از اول فرستاده بود تا به عنوان نیروی پشتیبان وارد هان بشیم... وقتی این اتفاق برای شما افتاد! افراد ما شمارو از قصر هان بیرون...
تهیونگ گیج از شنیدن این حرف ها چشم هاش رو بست و میون حرفش پرید:
- جونگکوک... یعنی شاهزاده جئون کجاست...؟
مرد مکثی کرد و من من کنان گفت:
- ایشون حالشون خوبه... مثل اینکه به چوسان برگشتن! وقتی شما رو از قصر بیرون آوردیم ایشون زندانی بودن... ما نتونستیم کاری برای ایشون انجام بدیم اما مثل اینکه به چوسان برگشتن!
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و به کاسه ی میون دستش خیره شد، هنوز گیج بود و چیزی حس نمیکرد اما دلهره داشت، دلیلش رو هم نمیدونست، نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت اون مرد برگشت:
- من چند وقته بیهوشم؟
مرد چند روزی رو با انگشت هاش شمرد:
- نزدیک بیست و سه روز...! کامل بیهوش نبودید و این روز های آخر مدام بهوش میومدید و از حال میرفتید! ما منتظریم هرچه زودتر حالتون خوب بشه و به چوسان برگردیم... اون ها حتما فکر میکنن شما کشته شدید...
تهیونگ لب هاش خشک شدش رو تر کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، اون که کسی رو نداشت به انتظارش نشسته باشه، حتی بعید میدونست کسی با خبر مرگش ناراحت شده باشه، ظرف میون دستش رو بالا آورد و کمی از محتویاتش رو سر کشید.
- من میرم طبیبی که این مدت بهتون سر میزد رو خبر کنم... شما باز استراحت کنید..
..........

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now