part 6🧧

4.6K 895 95
                                    

انقدر شوک حرفی که شنیده بود زیاد بود که حتی نفهمید کی مقابل تهیونگ قرار گرفته، چرا هیچ چیز بهتر نمیشد و روز به روز به مشغله های فکریش اضافه میشد؟ اون هنوز گاهی فراموش میکرد که همسری داره که باید حواسش بهش باشه و اونوقت... اون باردار بود...!
باز هم با یادآوری این مسئله چشم هاش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید تا  حداقل دست از فکر کردن بهش برداره اما نشدنی بود، صدای حرف های ملکه و خنده هاشون هنوز توی گوشش بود... سخت بود... اون هنوز خودش رو نمیشناخت! آدم های اطرافش رو نمیشناخت و اونوقت... میخواست پدر بشه؟ حتی با فکر کردن بهش هم تنش میلرزید! چه لفظ غریبی بود...
تهیونگ با دیدن جونگکوک که نمیدونست چه چیزی دیده و یا شنیده که اینطور پریشون شده افسار اسبش رو به تنه ی درخت کنارش بست و به سمتش حرکت کرد و چند ثانیه ای توی سکوت بهش خیره شد، اون هم نگاهش میکرد اما شک داشت حتی متوجه حضورش شده باشه! کمی جلوتر رفت و بعد از مکث کوتاهی دست از این سکوت برداشت:
- چیزی شده؟
جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ بالاخره از اعماق افکارش بیرون کشیده شد، چیزی شده بود؟ چی راجبش فکر میکرد اگه بهش میگفت همسرش قراره تا چند ماه دیگه براش یک بچه بیاره و اون هیچ حسی به این قضیه نداره؟ حتما بهش میگفت این گندیه که خودت بالا آوردی! واقعا درکی توی اینجور مسائل داشت که الان بخواد باهاش درد و دل کنه؟
آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و قدم هاش رو به سمت اسب سفید رنگی که شاید دیگه باهاش دوست شده بود برداشت، دستش رو با اکراه جلو برد و یال های بلند بافته شدش رو نوازش کرد، هنوز اونقدر جرات پیدا نکرده بود که کاملا بهش نزدیک بشه و با هر تکونی که میخورد لحظه ای دستش رو دور میکرد.
تهیونگ کنارش ایستاده و نگاهی به دست نوازشگر جونگکوک انداخت:
- اون تو رو یادشه! وگرنه به هر غریبه ای اجازه نمیده وقتی من نباشم بهش نزدیک شه!
جونگکوک با شنیدن این حرف لبش رو گزید، حتما تهیونگ با خودش میگفت یک اسب هم تو رو فراموش نکرده اما من به اندازه ی این اسب هم ارزش نداشتم! دست از نوازش کردن برداشت، سرش رو پایین انداخت و آهی کشید:
- من... نمیخواستم فراموشت کنم...
جونگکوک به سمتش برگشت و به چشم های متعجش خیره شد:
- اینجا... من تصمیمی برای زندگیم نمیگیرم...
نگاهش رو از تهیونگ گرفت و قدمی به عقب برداشت و گفت:
- پس فراموش کردن توهم چیزی نبود که من بخوام...میشه...
آهی کشید و سرش رو بلند کرد و باز هم به چشم های تهیونگ خیره شد، نمیدونست تهیونگ بعد از این حرفش چی میگه و چیکار میکنه اما براش مهم نبود! اون به سکوت کردن های تهیونگ عادت کرده بود:
- میشه دیگه راجع به گذشته حرفی نزنیم...؟ من دوست ندارم باهات رقابت کنم... میشه فقط مثل گذشته بازم دوست باشیم...؟
تهیونگ از شنیدن یک دفعه ای حرفایی که شاید تازه نبود و هر روز جونگکوک به نحوی بیانشون میکرد به فکر فرو رفت، دست خودش نبود قدر تمام سال هایی که این پسر حتی بدون یک خداحافظی رفته بود ازش کینه به دل داشت! اما این نگاه و این چشم هایی که هر بار توی اعماقش غرق میشد اون رو به سال ها پیش میکشوند، این چشم ها بر خلاف خیلی چیز ها هنوز تغییر نکرده بود و همین بود که آزارش میداد! همین چشم ها بودن که هر بار باعث میشد منطقش رو کنار بزاره:
- من بهت گفته بودم که دوست بودیم...؟
این حرفش چه معنی ای داشت؟ یعنی دوست نبودن و اون تا حالا اشتباه برداشت میکرد یا روش دیگه ای برای جواب های سربالاش بود؟ آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه... یعنی...! نمیدونم!
نفس عمیقی کشید و دست هاش رو مشت کرد، سرش درد میکرد و تهیونگ هم از اینکه اون چیزی به یاد نمی آورد سواستفاده میکرد! نفسش رو با حرص بیرون داد:
- نمیدونم... نمیشه گذشته رو بیخیال شیم؟ نه؟ بازم باید بگم؟ دوست ندارم باهات رقابت کنم!
تهیونگ طنابی که باهاش اسبش رو دور درخت بسته بود رو باز کرد و در حالی که زینش رو محکم میکرد گفت:
- تا الان رابطمون شبیه کسایی بود که باهم رقابت میکنن؟
جونگکوک شونه ای بالا انداخت:
- نمیدونم... هیچی نمیدونم
تهیونگ اسبش رو جلو کشید و یک دستش رو به سمت بازوی جونگکوک برد و کمی جونگکوک رو به سمت اسبش کشید و گفت:
- خب اگه شبیهش بود که به رقیبم اسب سواری یاد نمیدادم!
جونگکوک چند ثانیه ای مات و مبهوت به تهیونگ نگاه کرد، کی قرار بود این پسر رو بشناسه؟ هنوز بعد از مدت ها با رفتار ها و حرف هاش شوکه میشد، نفس عمیقی کشید و با قرار گرفتن دست تهیونگ جایی نزدیک کمرش نفسش رو توی سینش حبس کرد و سرش رو پایین آورد و به دست تهیونگ نگاه کرد، تهیونگ بی توجه به نگاهش، جونگکوک رو بیشتر به سمت اسب هدایت کرد:
- خب قولتو که یادت نرفته...؟ نمیخوای سوار شی؟
جونگکوک نفس بریده ای کشید و چند ثانیه ای با تردید به تهیونگ نگاه کرد و در آخر پاش رو روی رکاب گذاشت و روی اسب نشست، لحظه ای از حس ارتفاع روی اسب سرش گیج رفت اما چشم هاش رو بست و چند باری نفس عمیق کشید و در حالی که افسار اسب رو دور دستش میپیچید چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگ نگاه کرد:
- تو... سوار نمیشی...؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و در حالی که اسب رو به حرکت در میاورد گفت:
- همیشه که من نیستم... روز جشن قراره روی اسب تیر اندازی کنی و هنوز حتی نمیتونی درست هدایتش کنی!
جونگکوک لبش رو گزید و بیشتر افسار اسب رو میون دست عرق کردش فشرد و با صدای لرزونی گفت:
- باشه... فقط... نروها!
تهیونگ که درست کنار اسب قدم بر میداشت سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- باشه... جایی نمیرم...
..............
جلوی سنگ مزار رو به روش زانو زد و در حالی که شاخه های خشک شده ی گل های اطراف مزار رو میکند گفت:
- یه سال شد...؟
نفس عمیقی کشید و دستی روی نوشته های حک شده ی سنگ قبر کشید:
- توی قصر غریب بودی... اینجاهم همینطور‌... کسی به جز من بهت سر میزنه...؟
آهی کشید و در حالی که خاک روی دست هاش رو پاک میکرد ادامه داد:
- منم توی قصر غریبم... منم کسی رو جز تو نداشتم... توی اون نامه... نوشتن که فقط سالی یک بار بهت سر بزنم... که منو انقدر بی رحم نشون بدن...
عودی رو با شمع هایی که روی میزی که برای یادبودش کنار مزارش گذاشته بودن روشن کرد:
- چجوری باید انتقام گرفت...؟ من هنوز هر شب اون جمله هارو مینویسم... هزار بار مینویسم تا یادم نره... یادم نره از کی باید کینه داشته باشم!
گل های زرد رنگی که به دست داشت رو شاخه به شاخه روی زمین گذاشت:
- اون برگشته... باورت میشه...؟ اون واقعا برگشته... ولی هیچ شباهتی بهش نداره... کاش برنمیگشت...
آهی کشید و آخرین شاخه ی گل رو هم روی زمین گذاشت و قبل از اینکه از روی زمین بلند بشه گفت:
- امروز دلم گرفته بود... الان بهتره... نباید ناراحتت میکردم نه...؟ قصر ترسناک تر شده ولی جای من خوبه...
لبخند تلخی روی لب هاش نشست و نگاهی به درخت های اطرافش که تازه به زرد شدن برگ هاشون دقت کرده بود انداخت:
- هوا داره سرد میشه... توام اینجا هم سردت میشه هم تنهایی ...
چشم هاش رو بست آروم از سنگ قبر فاصله گرفت و زمزمه کرد:
-  توی آرامش باش...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از سنگ قبر رو به روش گرفت و تا میخواست قدمی برداره با دیدن پسر آشنایی که کمی باهاش فاصله داشت سر جاش متوقف شد، جونگکوک هم که از دیدن تهیونگ جا خورده بود آروم قدم هاش رو به سمتش برداشت و تهیونگ بعد از مدت کوتاهی گفت:
- اینجا چیکار میکنی...؟
جونگکوک نگاهی به قبری که تهیونگ بالای سرش ایستاده بود انداخت، حتما قبر همسرش بود... اون ها که میگفتن اون حتی براش عزا داری هم نکرده بود... همون شخص الان بهش سر زده بود؟ کلافه از این فکرا که باز توی ذهنش شکل گرفته بود دوباره نگاهش رو به تهیونگ داد و انگار تازه یاد سوال تهیونگ افتاده باشه گفت:
- من...
با دستش اشاره ای به کمی بالاتر از کوه اشاره کرد:
- اومده بودم برادرمو ببینم!
تهیونگ با یادآوری ولیعهد سابق نفس بریده ای کشید و بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش رو ازش گرفت و به سمت مسیری که به پایین کوه ختم میشد قدم برداشت، جونگکوک هم کنارش شروع به قدم زدن کرد، نگاهی به چهره اش که دوباره مثل روز های اول دیدارشون بود انداخت و بعد از مکث کوتاهی با شک و تردید پرسید:
- دوستش داشتی...؟
تهیونگ سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند و چند ثانیه ای توی چشم های منتظرش خیره موند، اما با حس گرمای آشنای چشم هاش سریع سرش رو برگردوند و لحظه ای پلک هاش رو بست و گفت:
- میدونی چرا اون مرده...؟
چشم های جونگکوک اذیتش میکرد و باز هم برای ندیدن اون نگاه ها، نگاهش رو به هر نقطه ای جز صورت جونگکوک داد، جونگکوک لبش رو گزید و سرش رو برگردوند و به مسیر رو به روش خیره شد، آره شنیده بود اون دختره بیچاره به خاطر اینکه اون دوستش نداشت خودش رو کشته بود ولی منتظر بود تا تهیونگ این حرف رو رد کنه و حداقل بگه اون به خاطر این نمرده... هرچند! اون خودش هم دست کمی از کسی که کنارش بود نداشت... یعنی اون هم با بی توجهی هاش به چه یون داشت همین بلا رو سرش میاورد؟ آهی کشید و نگاهی به خورشید که کم کم میخواست غروب کنه انداخت و دوباره به سمتش برگشت و برای عوض کردن این بحث گفت:
- فکر نکنم به موقع به قصر برسیم... داره شب میشه...
تهیونگ بالاخره دست از دزدین نگاهش از جونگکوک برداشت و سرش رو به سمتش برگردوند:
- وقتی... وقتی ستاره ها‌‌...
جونگکوک چند ثانیه ای منتظر ادامه ی حرف تهیونگ موند اما با ادامه دار شدن سکوتش گفت:
- خب...؟ وقتی ستاره ها چی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و باز سرش رو برگردوند، اون چرا هنوز امید داشت که جونگکوک به یاد بیارتش...؟ چشم هاش رو بست و گفت:
- من یه در مخفی به قصر میشناسم... لازم نیست انقدر نگران تاریک شدن هوا باشی...
جونگکوک که از شنیدن این حرف جا خورده بود چند ثانیه ای توی بهت بهش نگاه کرد، اون باز هم داشت بهش کمک میکرد؟!:
- واقعا...؟
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، جونگکوک که هنوز متعجب بود با یادآوری حرف قبل ترش پرسید:
- ولی ... اون حرفت چی...؟ ستاره ها چی؟
چرا این حرف رو زده بود؟ باز فراموش کرده بود اون هیچ شباهتی به گذشته اش نداره؟ چرا مثل بچه ها منتظر بود خودش جملشو کامل کنه؟:
- یعنی...
آب دهانش رو به سختی قورت داد و لحظه ای چشم هاش رو بست، خودش ازش خواسته بود گذشته رو بیخیال بشه... دیگه دلیلی نداشت تا باز از گذشته حرف بزنه. دوباره قدم هاش رو از سر گرفت و گفت:
- چیز مهمی نیست...
جونگکوک با بی پاسخ موندن سوالش به دور شدن تهیونگ خیره شد و کلافه نفس عمیقی کشید، اون پسر عادت داشت که به سوالاش جواب نده...
.............
توی تاریکی اطرافش چیزی نمیدید و مسیری که ازش اومده بود رو متوجه نشده بود اما میتونست از سایه های محوی که از دیوار های ساختمون اطرافش میدید تشخیص بده که نزدیک به قصرن، سرش رو به سمت تهیونگ که تمام مدت سعی میکرد تا دوشادوشش قدم برداره و ازش عقب نمونه برگردوند و با صدای آرومی پرسید:
- چرا اینجا انقدر تاریکه...؟ من هیچ جا رو نمیبینم...
تهیونگ سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند و در حالی که به سمت دیواره های کنارش میرفت زمزمه کرد:
- دیگه رسیدیم...
جونگکوک آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و تهیونگ میخواست شاخه هایی رو که روی دیواری پوشیده شده بود رو کنار بزنه که با شنیدن صدای پای چند نفر و نور مشعل هایی که از دور میومد نفسش رو توی سینش حبس کرد و دست جونگکوک رو کشید و به دیوار تکیه اش داد و در حالی که سینه به سینه ی هم دیگه ایستاده بودن انگشت اشارش رو روی لب های جونگکوک گذاشت، جونگکوک شوکه از اتفاقی که توی کسری از ثانیه افتاده بود نفس نفس میزد و با حس نزدیکی بیش از حد تهیونگ به خودش طوری که حتی گرمای نفس هاش پوست صورتش رو میسوزوند لحظه ای به خودش لرزید اما با شنیدن صدای نزدیک تر شدن پاهایی که با ریتم راه رفتنشون به نظر نگهبان های گشت شبانه بودن بیشتر توی خودش جمع شد و تهیونگ هم بیشتر بهش نزدیک شد، تهیونگ دست هاش رو به دیوار تکیه داد و بیشتر و بیشتر به سمت جونگکوک رفت و سرش رو جایی نزدیک گوش هاش برد و حالا جونگکوک با برخورد هرم نفس های تهیونگ به گوشش یخ بسته بود، پلک هاش رو روی هم بست و نفس عمیقی کشید تا کمی این تشویشی که نمیدونست از کجا نشات میگیره رو آروم کنه.
با دور شدن صدای رژه ی نگهبان ها و محو شدن دوباره ی نور مشعل ها تهیونگ قدمی عقب گذاشت و جونگکوک که هنوز از موقعیتشون اطمینان خاطر نداشت چند باری به اطرافش خیره شد و با صدای آرومی که به سختی به گوش های تهیونگ رسید گفت:
- گفتی کسی اینجا گشت نمیره...
تهیونگ سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- بعد از آشوبی که تو قصر پیش اومده نگهبانا دوبرابر شدن...
تهیونگ بار دیگه به اطرافش نگاه کرد و دست جونگکوک رو گرفت، شاخه های کنار دیوار رو کنار زد و جونگکوک رو به دنبال خودش کشید، در چوبی که کمی کوتاه تر از قد اون دو بود رو هل داد و در حالی که وارد مکانی که پشت اون در بود میشد دستش رو بیشتر سمت خودش کشید و جونگکوک هم به دنبالش وارد اون مکان شد.
با ورودش به اونجا مات و مبهوت سر جاش ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد، بر خلاف فضای بیرون که تنها یک دیوار با اینجا فاصله داشت همه جا با فانوس هایی که دور تا دور چیده شده و روشن شده بود و حتی توی تاریکی شب هم از زیبایی باغی که قدم بهش گذاشته بود زبونش بند اومده بود، تهیونگ نگاهی به جونگکوک که تمام مدت سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت انداخت:
- قبلا اینجا نیومدی...؟
جونگکوک بالاخره دست از نگاه کردن به باغ رو به روش برداشت و به سمت تهیونگ برگشت و بعد از  به یاد آوردن سوالی که پرسیده بود آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- اصلا نمیدونستم قصر همچین جایی هم داره..
تهیونگ نفس عمیقی کشید و اون هم نگاهش رو به اطرافش داد اما نه به خاطر اینکه زیبایی های اونجا براش جلب توجه کرده باشه بلکه تنها به خاطر این بود که باز مثل همیشه از این که جونگکوک چیزی به خاطر نمی آورد دلخور شده بود:
- اینجا باغ گل اِدریسه... هیچوقت کسی اینجا نمیاد... چون فکر میکنن نفرین شدست!
جونگکوک متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خب تو چرا اینطوری فکر نمیکنی...؟
تهیونگ در حالی که شروع به قدم زدن روی سنگ فرش های زیر پاش میکرد و همونطور که هنوز دست جونگکوک رو به دست داشت به سمت آلاچیقی که میون باغ جا خوش کرده بود رفت و گفت:
- مردم هر خرافاتی رو باور کردن منم باید پشت سرشون راه بیفتم؟
جونگکوک که با حس اینکه هنوز دستش میون انگشت های کشیده ی تهیونگ اسیر بود سوالی که پرسیده بود رو فراموش کرده بود و تنها به حلقه ی دست هاشون خیره شده بود سرش رو بالا آورد و در حالی که اصلا حرف تهیونگ رو نشنیده بود گفت:
- چی....؟
تهیونگ سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند و کلافه از این گیجی جونگکوک نفس عمیقی کشید و وارد آلاچیق شد:
- هیچی‌...!
با دستش اشاره ای به سمتی از باغ کرد و گفت:
- از اون سمت به قصر راه داره...
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و دوباره نگاهی به دست هاشون که انگار تهیونگ قصد ول کردنش رو نداشت انداخت و تهیونگ که تازه متوجه نگاه جونگکوک شده بود سرش رو پایین آورد و به دست های بهم قفل شدشون نگاه کرد و انگار تازه به خودش اومده باشه سریع دستش رو ول کرد و قدمی عقب رفت، جونگکوک که توی جو متشنجی که بینشون پیش اومده بود معذب بود آب دهانش رو به سختی قورت داد و نگاهی به سقف بالای سرش انداخت:
- اینجا... ستاره هارو میبینی...؟
تهیونگ با یادآوری دوباره ی حرفی که امروز ناخواسته به زبون آورده بود لحظه ای پلک هاش رو بست و تا میخواست حرفی بزنه جونگکوک گفت:
- خب ستاره هاتو به منم نشون بده...
تهیونگ لحظه ای دست از نفس کشیدن برداشت و خیره خیره به جونگکوک نگاه کرد.
*- نمیخوای ستارتو بهم نشون بدی...؟
+ ستارم الان نمیتونه خودشو نگاه کنه...*
چشم هاش رو بست روش رو از جونگکوک گرفت و در حالی که از آلاچیق بیرون میرفت گفت:
- نمیتونی ببینیش! بیا بریم!
.....................

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now