part 30🧧

3.2K 617 176
                                    

"سه ماه بعد"
توی تاریکی ای که توش حبس شده بود، یک نفر از اعماق وجودش اون رو صدا میزد، صداش واضح نبود اما باعث میشد تمام حواسش رو بهش بده، نمیدونست این صدا صدای خودش بود یا کسی داشت اون رو وادار میکرد تا از این دنیای تاریکی که توش گیر کرده بود بیرون بیاد، کم کم حس میکرد اطرافش روشن تر شده و میتونست صداهایی رو بشنوه، خیلی وقت بود صدای پرنده هایی که آواز میخوندند رو نشنیده بود و حتی از یاد برده بود که پرتو نور چه شکلی بود...
پلک هاش روی هم لرزید، کم کم حس توی تمام بدنش پخش شد، نوک انگشت هاش رو تکون داد و بالاخره پلک هاش رو باز کرد، اطراف رو تار میدید، چند باری پلک زد و به خاطر هجوم نور چشم هاش میسوخت و نمناک شده بود. صداهای اطرافش کم کم واضح میشد اما چیزی ازشون سر در نمیاورد.
- امپراطور بهوش اومدن! طبیب قصر رو خبر کنی...
- عالیجناب حالتون خوبه؟ بالاخره بهوش اومدید!
تنها به سقف خیره بود و توی ذهنش به دنبال خاطره ای میگشت تا اون رو به این لحظه وصل کنه، ذهنش هنوز خواب بود، دهانش خشک شده بود و درکی از اطرافش نداشت. به سختی سرش رو برگردوند و به افرادی که هیچکدوم از اونها براش آشنا هم نبود خیره شد.
حتی این اتاق هم براش غریب بود، سرش رو به طرف دیگه ی اتاق برگردوند با دیدن نشان بزرگ اژدها روی دیوار اخم هاش رو توی هم کشید، مگه این نشان فقط برای امپراطور نبود؟
با گرفته شدن مچ دستش دوباره سرش رو برگردوند و با دیدن طبیب قصر که انگار میخواست نبضش رو بگیره لب های خشک شدش رو تر کرد و با صدایی که انگار از ته چاه خارج میشد گفت:
- اینجا... چه ...خبره...
طبیب نگاهی بهش انداخت اما پلک هاش دوباره سنگین شده بود و کم کم صدای اطرافش براش ناواضح شد و باز هم به همون دنیای تاریکش برگشت.
............
طبیب قصر کمی از چایش رو نوشید و با لبخند خرسندی روی لب هاش به سمت وزیراعظم برگشت:
- بالاخره امپراطور بهوش اومدند! این تمدن نوپا میتونه کم کم جان تازه ای بگیره!
وزیراعظم که خیلی از این حرف ها خوشحال نشده بود تنها کمی از چایش رو مزه کرد:
- حال عالیجناب چطوره؟
طبیب سرش رو با رضایت تکون داد:
- حالشون رو به بهبوده! شانس با شما بود، بدن ایشون به اون سم واکنش بدی داد و به اغما رفتن! باید شکرگذار باشیم که ایشون صحیح و سالم بهشون اومدن!
وزیراعظم سکوتی کرد، بعد از چند ثانیه به سمت طبیب برگشت و با چهره ی جدی و ترسناکی بهش خیره شد:
- منظورتون چیه؟ از کدوم مسمومیت حرف میزنین؟
لبخند روی لب های طبیب به یکباره محو شد و انگار تازه یادآور مسئله ای شده بود سرفه ای کرد و گفت:
- آااا... نه لحظه ای از یاد بردم... منظورم اون شبی بود که ایشون به خاطر شوک از دست دادن ملکه تشنج کردند... و به کما رفتن...!
پیرمرد سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با لحن جدی ای که لرزه ی بدی رو به جون طبیب انداخت گفت:
- باید حواستون رو بیشتر جمع کنید!
طبیب خنده ی مسخره و مصنوعی ای کرد و سری به نشونه ی احترام پایین آورد:
- بله منو عفو کنید...!
پیرمرد با دستش در خروج رو به طبیب نشون داد و بهش اشاره کرد تا از اون اتاق بیرون بره، با اخم غلیظی که روی پیشونیش بود به نقطه ی نامعلومی خیره شد و به پشتی صندلی تکیه داد و دسته هاش رو میون مشتش فشرد، تازه بخش دیگه ای از نقشه هایی که توی سر میپروروند شروع شده بود و هنوز کار های نا تموم زیادی داشت...
.............
"تنها چیزی که میدید چشم های ستاره بارون فرد مقابلش بود، بدون اینکه لحظه ای پلک بزنه تنها به زیبایی این چشم ها خیره شده بود، لحظه هایی که با لبخندش چشم های زیباش جمع میشدن حال قلبش غیر قابل توصیف میشد.
مردمی که از دیدن این چشم ها غافل بودن تنها باید حسرت میخوردند، به خودش حق میداد، ستاره هایی که توی چشم هاش میدرخشیدن هر کس دیگه ای رو هم عاشق خودش میکرد.
- تهیونگ؟ تهیونگ... هی تهیونگ...؟
بالاخره حواسش رو از اون چشم ها گرفت و به چهره ی ناراحتش خیره شد.
- اصلا شنیدی چی میگفتم؟
دستش رو زیرچونش گذاشت و با لبخندی روی لب هاش باز هم به چشم هاش خیره شد:
- نه... تقصیر ستاره هاست... چشمک میزدن!
جونگکوک به شنیدن این حرف ها عادت کرده بود اما با این حال هنوز قلبش با شنیدنشون تند میزد، به سختی جلوی لبخند روی لب هاش رو گرفت:
- خب یکم حواستو به من بده! اگه حوصله نداری برم؟
دستش رو سریع جلو برد و دست نرمش رو به دست گرفت:
- نه... باشه همه ی حواسم به توعه!
لبخندی زد و انگشت هاش رو میون انگشت های کشیده دست تهیونگ فرو کرد و با ذوق گفت:
- تو تا حالا دریارو دیدی؟
تهیونگ آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و جونگکوک با ذوق بیشتری گفت:
- میشه منم ببری؟ میخوام باهات دریارو ببینم...
لبخند محوی روی لب هاش نشست و چند لحظه ای همونطور به چشم هایی که الان بیشتر از قبل میدرخشید خیره شد:
- باشه... یه روز باهم دریارو میبینیم..."

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now