part 21🧧

3.8K 705 79
                                    

ندیمه اش دستش رو به سمتش گرفت و اون در حالی که دامنش رو کمی بالا میکشید و دست ندیمه رو گرفت و آروم و با احتیاط چند پله ای رو که بالا رفتنشون کار سختی نبود رو به دشواری طی کرد، با رسیدن به آخرین پله چند ثانیه ای مکث کرد تا نفسش بالا بیاد و دوباره آهسته آهسته قدم برداشت که با شنیدن صدای پچ پچ دو خدمتکار کنجکاو سر جاش ایستاد و به حرف های اون دو گوش داد:
- آره خودم دیدم دیشب رفت تو اتاقش! هنوزم بیرون نیومده!
- واقعا؟ مطمئنی؟ واقعا هنوز توی اتاقشه؟
- آره بابا! مگه شایعه ای رو که چرا ولیعهد چرا چند سال پیش از قصر رفت رو نشنیدی!
چه یون اخم کرده با شنیدن این حرف ها بدون اینکه طاقت شنیدن ادامه ی این حرف هارو داشته باشه با لحن عصبی ای گفت:
- شما دوتا چی برای خودتون میگید؟
دو دختر هول کرده از دیدن چه یون سریع تعظیمی کردن و یکی از اون دو ترسیده چنگی به دامنش زد:
- بانوی من... منو ببخشید... منظوری نداشتم... منو ببخشید...
چه یون لباسش رو میون مشتش فشرد و با حرص به اون دو نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش رو از اون دو گرفت و به سمت اتاق جونگکوک قدم برداشت، با دندون هاش به جون لبش افتاده بود و خونش توی رگ هاش از عصبانیت میجوشید، به پشت در اتاق که رسید قبل از اینکه اجازه بده ندیمه ی پشت در حرفی بزنه دستش رو به نشونه ی سکوت بلند کرد و به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد، نمیخواست به اون شایعات گوش بده و میدونست همشون فقط در حد یک شایعه بی اساس و دروغن! چشم هاش رو بست و دست هاش رو روی در گذاشت اما جرات هول دادنشون رو نداشت، میترسید در رو باز کنه و حرف اون دو خدمتکار صحت داشته باشه!
چشم هاش رو باز کرد و بعد از آروم کردن خودش در رو باز کرد با دیدن جونگکوک که متعجب به سمتش برگشته بود در رو ول کرد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت، چشم هاش رو بست و نفس آسوده ای کشید، جونگکوک در حالی که یقه ی لباسش رو مرتب میکرد به سمتش قدم برداشت و چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و در آخر گفت:
- چیزی شده؟
چه یون چشم هاش رو باز کرد و به سختی لبخندی زد:
- نه سرورم... فقط اومده بودم بهتون سر بزنم!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و باز مدتی رو بهش نگاه کرد و در آخر قبل از اینکه از کنارش رد بشه گفت:
- خیلی خب... من کار دارم باید برم!
چه یون باز لبخند خشکی به لب آورد و تعظیمی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- مراقب خودتون باشید...
با رفتن جونگکوک سرش رو بلند کرد و از دور با نگاهش بدرقه اش کرد، اون الان باید خوشحال میبود، اون اتفاقی که ازش میترسید رخ نداده بود، اما چرا قلبش انقدر بی قرار بود؟ نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به ندیمه اش که کنارش ایستاده بود داد:
- اون دوتا خدمتکار رو به رختشور خونه منتقل کن و یک درس حسابی بهشون بده تا بی خود و بی جهت زبون باز نکنن و این حرف های بی اساس رو پخش نکنن...
.........
" در حالی که گره ی شل شده ی ربان لباسش رو سفت میکرد آهسته از پله ها پایین رفت که با شنیدن صدای کسی سر جاش متوقف شد، کمی سرش رو خم کرد و با دیدن وزیر اعظم و مرد مشکی پوشی که مشغول صحبت کردن بودن مکثی کرد و آروم به سمت ستونی رفت و پشت اون جا گرفت، قصد نداشت به حرفاشون گوش بده و تنها علاقه ای به رو یارویی با اون پیرمرد رو نداشت، دستی به لباس و دامنش کشید که لحظه ای با شنیدن حرفی نفسش بند اومد:
- این مریضی تا چند ماه دیگه ولیعهد رو از پا در میاره! قبل از اون ما باید شاهزاده جئون رو نابود کنیم! افرادت رو...
با سکوت یک دفعه ای وزیر اعظم و صدای پایی که نزدیکش میشد لبش رو میون دندون هاش کشید که با شنیدن صدای اون پیرمرد جایی نزدیک بهش هول کرده به سمتش برگشت:
- بانو کیم... دنبال چیزی میگردید...؟
آب دهانش رو به سختی قورت داد و با چشم های ترسیده اش به وزیراعظم چشم دوخت، به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و تعظیمی کرد و من من کنان گفت:
- نه... فقط... داشتم رد میشدم!
وزیر اعظم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و اون هم بدون اینکه منتظر چیزی بمونه از اونجا دور شد."

STAR (season 1) | VKOOK Where stories live. Discover now