Play list: Lover/ Taylor Swift
عزیزم من جز دسته از افرادیم
که اگه درونم جهنم به پا بشه،
همه رو با خودم میسوزونم.
____________________________کم کم جشن توی کلاب شروع میشد و زین و لیام و نایل جز اولین نفرهایی بودن که رسیده بودن اما هری هرچقدر که دنبال لویی میگشت پیداش نمیکرد و این مسئله کم کم داشت عصبیش میکرد.
شالش رو از دور گردنش برداشت و شروع به باد زدن خودش با کلاهش کرد. جما خیلی آروم نشسته بود و داشت از آهنگ ملایمی که پخش میشد لذت میبرد.
جما: چرا آروم نمیگیری هری؟
هری پوفی کشید و شال و کلاهش رو توی بغل جما انداخت و از توی جیبش کشی در آورد و سعی کرد موهاشو بالای سرش ببنده. اونها هنوز اونقدر بلند نشده بودن که بشه خوب بستشون اما هری با همه حرصش اونها رو از ریشه میکشید و سفت بالای سرش بست.
جما خندید و گفت: خوشگل شدی هز.
جمعیت کم کم زیاد و زیادتر میشد و دنبال لویی توی اون جمع گشتن سخت تر میشد.زین بغل دست لیام نشسته بود و به حرفهای کسی که رو به روشون بود میخندید و معلوم بود تایم خوبی رو سپری میکنه.
هری چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و با خودش تصور کرد این عروسی خودشون بود نه عروسی زین و لیام. لبخند آروم به لبش نشست. هرازگاهی این چیزها رو با خودش تصور میکرد، از وقتی که لویی وارد زندگیش شده بود هری رو رویاپرداز تر کرده بود و هری کی بود که بخواد اعتراض کنه؟ دلیلی که الان داشت دنبالش میگشت این بود که میخواست بهش بگه لویی مهم نیست چیکار کردی، مهم نیست که راجع چی دروغ گفتی یا حقیقت رو مخفی کردی، مهم نیست که بچه داری اصلا میتونی اندازه یه تیم فوتبال بچه داشته باشی و هیچکدوم از اینا برام مهم نباشه؛ تنها چیزی که برام مهمه اینکه دوستم داشته باشی. چون توی این مدت فهمیده بود که بدون لویی نمیتونه زندگی کنه. اگه رشته موسوبیتو پاره کنی پس برای چی زندگی کنی؟ حقیقت دردناک بود اما هری فهمیده بود که اگه لویی بازهم بهش دروغ بگه میبخشتش، چون این هری نبود که برای این رابطه تصمیم میگرفت، این قلبش بود که تصمیم میگرفت و قلبش میگفت که لویی هرچی هم که باشه وقتی به هری نگاه میکنه، جادویی داره که نمیذاره هری ازش دست بکشه.
چشمهاش رو باز کرد و به بارمن گفت: یه چیز سبک بهم بده.
مرد سرش رو تکون داد و جما گفت: بهتره چیزی نخوری که عقلت سرجاش باشه هری.
پیک جلوی هری گذاشته شد و هری گفت: میخوام یکم آروم بشم، میدونی که با این یدونه مست نمیشم جما.
آروم مایع رو قورت داد و پیکو روی میز گذاشت.چشمهاش همچنان بین جمعیت میگشت و بالاخره پیداش کرد. مهبوت به چیزی که جلوش میدید خیره شد؛ لویی کنار انسل و لیام وایستاده بود و دستاش رو تکون میداد و با هیجان چیزی رو تعریف میکرد و انسل و لیام تقریبا از خنده خم شده بودن و لویی خودش هم در حال تعریف کردن میخندید.
![](https://img.wattpad.com/cover/174093716-288-k566337.jpg)
YOU ARE READING
Eyes[L.S] (Completed)
Fanfictionچشمها. مال تو مثل قلبت بودند و نور از اونها میریخت! و مال من فقط چشم بودن؛ فقط چشم... Completed UNEdited