Play list: Ronan/ Taylor swift
همه میگن زندگی مثل بازی بچهها میمونه.
لحظهای در حال شادی هستی و
دقیقه بعد به خاطر زانوهای زخمیت گریه میکنی.
اما به نظرم زندگی بازی نیست.
زندگی جنگِ؛ جنگ بین تو و خواستههات.
جنگ بین داشتهها و نداشتههات و
شادیهای زندگی کوتاهن، کوتاه به اندازه
فاصلهای بین یک جنگ تا جنگ بعدی!
_______________________کلمات همیشه بار معنایی دارن، وقتی به نفرت فکر میکنی افکارت تیره میشن و به فکر افرادی میافتی که باعث عذابت شدن، وقتی به شادی فکر میکنی خاطرات خوش از جلوی چشمهات میگذرن و وقتی به غم فکر میکنی سایه تاریک روزهایی که با بغض و اشک گذشت از جلوی چشمهات رد میشه و همه اینها باری هستن که کلمات به دوش آدم میذارن.
اما بین همه این کلمات "اضطراب" کلمهای که وجود آدم رو ناخودآگاه به لرزه درمیاره و بار معنایی سنگینی رو به دوش میکشه چون تنها نیست، اضطراب ممکنه با نفرت باشه یا با شادی و یا با غم و همین باعث میشه که به خودت بلرزی چون انگار که همهچیز با هم مخلوط میشه تا توی آغوش ترسهات خفهات کنه و تو حتی جرأت نداری که از خودت دفاع کنی چون انگار هر کلمهای بر علیهته!
دست گرمی روی دستش قرار گرفت و اون رو از افکار پریشونش بیرون کشید؛ هری با صدایی که حالا بیشتر از هر زمانی برای لویی آرامش بخش بود گفت: پوست لبهاتو نکن لو، داره خون میاد.
از توی جیبش دستمالی درآورد و روی لب لویی که خونی شده بود گذاشت. دست خودش نبود هروقت عصبی بود انقدر پوست لبش رو میکند تا طعم خون تو دهنش پخش بشه و اونو به خودش بیاره اما این بار خون هم اون رو به خودش نیاورد.
هری: به من و جما اطمینان نداری لو؟
لویی به هری نگاه کرد و امیدوار بود که از چشمهاش حسی که داره رو متوجه بشه اما خودش نمیدونست که چشمهاش تو نفوذ ناپذیرترین حالت ممکن بودن.
لب باز کرد و گفت: مسئله اعتماد من به شما نیست، مسئله اینکه من میدونم امروز قراره چی بشنوم و چی ببینم.
هری: لویی من بهت قول میدم لحظهای از کنارت تکون نخورم و اجازه ندم کسی چیزی رو بهت بگه که لایقش نیستی. باشه؟
دستهای سرد لویی رو بین دستهای خودش گرفته بود و بهش نگاه میکرد و همه اطمینان وجودش رو توی چشمهاش ریخته بود تا بتونه پسر چشم آبیشو آروم کنه.
لویی سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و هری ادامه داد: هر وقت احساس کردی که میخوای لبت رو بکنی فقط دست من رو فشار بده، مهم نیست چقدر فشارش میدی فقط به خودت آسیب نزن.
لویی خنده بیجونی کرد و گفت: نگران نباش هری من خوبم.
چشمهاش به سمت جما و نایل که از دور میاومدن افتاد. جما با کشی که دور دستش بود موهاشو محکم بالای سرش جمع میکرد و سرش رو برای حرفهای نایل تکون میداد.
ČTEŠ
Eyes[L.S] (Completed)
Fanfikceچشمها. مال تو مثل قلبت بودند و نور از اونها میریخت! و مال من فقط چشم بودن؛ فقط چشم... Completed UNEdited