14

845 172 145
                                    

Play list: Afraid/ The neighbourhood

انتظار آدم رو غمگین میکنه اما
صبوری هم یاد می‌گیری.
من به این فکر می‌کنم که انتظار کشیدن برای
چیزهایی که غیرقابل دسترس به نظر میان چجوریه؟
و تو رو به روم قرار میگیری و همه افکارم پس زده می‌شه!
_____________________

لویی بعد از اینکه از خونه هری دراومد کلی کار داشت. اون باید می‌رفت به دوقلوها سر میزد و ناهار و شام براشون آماده می‌کرد چون لاتی یه عالمه سفارش گرفته بود و اصلأ وقت نداشت حتی سرش رو بخارونه چه برسه به اینکه واسه دوتا بچه با عادت‌های غذایی عجیب و غریب غذا بپزه!

بعد از اون لویی دو ساعت داشت با انسل راجع به برنامه‌هاش حرف می‌زد تا وقتی که دیزی اومد و مجبورش کرد براش لاک بزنه چون با فیبی دعوا کرده بود.

لویی خونه رو جمع و جور کرد و برای بار هزارم با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشه بیاد اینجا و با خواهرهاش زندگی کنه اما بعد یاد حرف جدی چند وقت پیش لاتی افتاد: لویی تاملینسون اگه فکر می‌کنی من انقدر بزرگ نیستم که بعد از مامان بتونم از خواهرهام مراقبت کنم باید بدونی سخت در اشتباهی وقتی مامان زنده بود تو پیش دوست‌هات زندگی می‌کردی و الان هم به همین رویه ادامه می‌دی چون من فقط طاقت تر و خشک کردن دو تا بچه نق نقو رو به صورت همزمان دارم نه سه تا که یکی‌شون خیلی بزرگه و همین اعصاب خورد کن‌تره!

اینجوری شد که لویی پیش دوست‌هاش موند و فقط وقت‌هایی که لاتی بیش از اندازه کار داشت می‌اومد و مراقب بود که دوقلوها زندگی رو به آتیش نکشن!

ساعت هفت بعد از دادن شام دوقلوها و قول گرفتن ازشون بابت اینکه زود می‌خوابن از خونه‌شون خارج شد و به سمت کارگاه رفت تا به لاتی کمک کنه اما وقتی رسید در اونجا بسته بود و فهمید اون رفته تا یکم اعصابش رو آروم کنه!

پس کلید خودش رو درآورد و در رو باز کرد و داخل شد و هرکاری که فکر می‌کرد، می‌تونه به لاتی کمک کنه رو انجام داد؛ زمین پر از خرده چوب رو جارو کرد ابزار و وسایل رو سرجاشون گذاشت به یه سری کارها که می‌دونست باید براق کننده بخورن براق کننده زد و اون کارهایی که آماده بودن رو به سالن جلویی جایی که مشتری‌ها می‌اومدن تا سفارششون رو تحویل بگیرن برد!

ساعت ده شده بود و لویی خسته بود و بدنش درد می‌کرد و به یه دوش اساسی نیاز داشت!

سوار موتورش شد و گذاشت باد لای موهاش که کمی بلندتر از حالت معمولی شده بود بپیچه با خودش فکر کرد حالا که هری موهاش رو کوتاه کرده چطوره من بذارم موهام بلند بشه؟

Eyes[L.S] (Completed)Where stories live. Discover now