5

998 207 133
                                    

Play list: Cry baby/ Melanie Martinez

قلبت نسبت به بدنت زیادی بزرگه
و همین باعث می‌شه که نتونی احساسات رو توی خودت،
کنترل کنی.
________________________

نايل با دهن باز به لویی خیره شده بود و زین و ليام متفکر بودن.

نايل: اون واقعا استيو رو می‌شناخت؟

لویی سرشو تکون داد.

نایل: آخه چجوری؟

لویی: اون با روحش ارتباط برقرار کرده بود.

نايل: چرا چرت و پرت می‌گی؟

لویی: مطمئنم چون می‌گفت داره اسمش رو هجی می‌کنه خودت می‌دونی که اون چقدر هجی رو دوست داشت.

زین: باورش برای منم که به این چيزها اعتقاد دارم سخته اما شدنيه چون اون حتی اسم لویی رو هم نمی‌دونست حالا هم که لویی میگه حتی ازش نخواسته اسم جوانا رو بگه.

ليام اخمی کرد و گفت: عجیبه!

نایل: نمی‌دونم من که حس خوبی بهش ندارم تازه می‌گی کور هم بوده!

لویی: کور نه نابینا...

زین: اون یه جور عجیبی بود انگار می‌بینه!

نایل: بیا نگفتم مشکوکه.

ليام در حالی که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت: نايل دست از این شک بردار. 
حالا که اونا رفتن و سالم هم برگشتن و لویی هم خوشحاله همین‌ها مهمه نه چیزی که بعداً ميخواد اتفاق بيوفته!

نايل شونه ای بالا انداخت و رو به زین گفت: تو کجا بودی؟

زين: اینا رفتن تو یه اتاق من تو نشیمن بودم و فوتبال می‌ديدم!

نایل: آها، ليام شام چی داریم؟

لیام: زهرمار.

نایل: اوکی می‌خواستم بگم اگه شام نداریم بريم بیرون پیتزا مهمون من.

زین به سمت نايل رفت و دستش رو دور گردن نايل انداخت و گفت: نايل عزیزم، عشقم، زندگیم بیا بريم شام بخوریم...

نایل: ولم کن لعنتی برو به دوست پسرت بگو واست زهرمار بکشه!

زین خجالت زده به سمت دیگه رفت و صدای سرفه ليام از آشپزخونه اومد...

لویی ریز ریز خندید و گفت: چرا اذيت‌شون می‌کنی؟

نایل: باید با خودشون و احساسات‌شون کنار بیان و پورن‌هاشون رو راحت اجرا کنن...

زین سرش رو فرو کرده بود تو کوسن و نفس عمیق می‌کشید.

لویی بلند شد و به سمت در رفت!

نایل: کجا میرى؟

لویی: احتمالا برم پیش دوقلوها چند وقته نديدم‌شون!

ليام: برای شام منتظرت بمونيم؟

لویی: نه احتمالا امشب نیام.

از خونه خارج شد و دوباره اتفاقات صبح رو مرور کرد اشک تو چشم‌هاش جمع شد.

همه فکر می‌کردن اون یه آدم لوسه که دم به ساعت دلش برای جوانا تنگ میشه و شروع می‌کنه به گریه کردن اما اون واقعا دست خودش نبود نمی‌دونست با افکاری که بهش می‌گفتن چقدر وقتی جوانا زنده بود اذيتش کرده چیکار کنه و از دست‌شون به کی پناه ببره.

به هری فکر کرد اون پسر جذاب و نابینا که واقعا مرموز بود.
یعنی الان داشت چیکار می‌کرد؟

باید مى‌ديدش باید باهاش حرف میزد و ازش می‌خواست که بگه چجوری میشه با ارواح ارتباط گرفت باید ازش یاد می‌گرفت.

ته مغزش صدایی بود که می‌گفت اینا همه‌اش به خاطر جوانائه یا...

لویی با صدای بلند بهش گفت خفه شو اون فقط یه پسر نابیناس و وارد نزدیک‌ترین کلاب شد تا از افکار درهم و برهمش رهایی پیدا کنه!
_____________________

گوشی زین زنگ خورد.

ساعت نزدیک دو شب بود و اون روی کاناپه موقع فیلم دیدن خوابش برده بود و یه پتو روش بود. ليام و نايل هم کنارش نبودن.

گوشی رو برداشت و با دیدن اسم جفرسون آهى از ته وجودش بلند شد!

جفرسون: بیاین این ديوونه رو ببرین دیگه نمی‌خوام حتی یه لحظه تو کلاب‌ام ریختش رو ببینم گند زده به همه‌جا!

زین: چقد اوضاع بده؟

جفرسون: داشت با تلفن حرف میزد و بعد از اون مثل سگ مست کرد و الان...
فاک اون بیهوش شد! ميرم ببینم چی شده. زود بیاین فک کنم حالش خیلی بده!

زین به سرعت به سمت اتاق‌ها رفت تا ليام و نايل رو خبر کنه.

لویی، لویی، لویی... با خودت چیکار کردی؟

__________________________

سلام.
دوستان کم کم می‌رسیم به قسمت‌های اصلی.
ووت و کامنت بذاريد.
ممنون که می‌خونيد.💚💙

Eyes[L.S] (Completed)Where stories live. Discover now