New crash

833 163 9
                                    

یونگی هنوز درگیر اون بچه بود

جیمین.....خون شیرینش یونگی و وسوسه میکرد

خیلی از بچه ها بوی خون شیرین دارن

ولی اون پسره جیمین دستشو بریده بود

تنها دلیل فاکی که به اون فرشته ی زیبایی نگاه هم ننداخته بود

تا حواسش به اون خون پرت نشه

تهیونگ__کجاییی وینگیییی سه ساعته دارم زر میزنم

یونگی__ها همینجااا

تهیونگ__عه چی میگفتم

ابرویی بالا داد و منتظر ضایع شدن یونگی بود

ولی فاک بهش کارما مسخره تر از اینا بود

یونگی__راجب کراش بزرگت روی خدای تعادل همسر آیندت

و تهیونگ عین دو قطبی ها رنگ عوض کرد

تهیونگ___واییی یونگی باید میدیدیش خیلییی کیوت سرش توی برگه بودددد

یونگی آمار از دستش در رفته بود که چندبار تهیونگ اینو گفته

فقط خواست با فکر خون شیرین اون پسر خودشو آروم کنه

کوک در به در دنبال جیمین بود

اون سر امتحان نیومده بود

این چیز کاملا طبیعی بود ولی حتی توی کتابخونه لای کتابای فلسوی خوناشامام نبود

داشت توی راهرو گشت میزد که نزدیک اتاق بهداری جیمین و میدا کرد

کوک__اینجا چیکار می؟میدونی چندجارو دنبالت گشتم.....سر این امتحانم که...

جیمین__هیسسس

دستشو روی دهن کوک گذاشت و کشوندش سمت راهرو ی دیگه ای

جیمین__یه بهدار جدید اومد....

کوک__خب...به عنم

جیمین__خب داره با یه ایکبیری حرف میزنه

کوک__اون ایکبیری معلم زبان جدیدمونه جیمین

جیمین__آره ولی داره سعی میکنه مخ کراشمو بزنه

کوک__وایسا وایساااا....کراشت؟

با گیجی پرسید و منتظر جواب از جیمین شد

و تنها چیزی که نصیبش شد رپ خونی جیمین شو

جیمین__چشای گربه ای داره ....جذابه و هاته عجب بدنی واره....مهربون سر د و جدیه.....تخسه ولی عجب نگاهی داره....(😂)

کوک__وات د فاک...

و جوابش چشای قلبی جیمین بود

کوک__از دست رفت...



یونگی با شنیدن صدایی صحبتای تهیونگ و قطع کرد

سمت در رفت و با ندیدن کسی پشتش خیالش راحت شد

سرجاش برگشت

یونگی__عاه تهیونگ توروخدا اون خدای فاکی تعادل همسر توعههه پس شاتاپ شوووو

تهیونگ__یااع چتههه......من فقط......نگرانن یونگی.......یونا خدای تعادل قبلی به خاطر عشقش به یکی دیگه حاضر نشد تعادل و به جهان برگردونه......حتی با وجود عشق پدر من.......ولی اون همه ی آدمایی که مردن ......همه ی خدایانی که ازدست رفتن و خوناشامایی که  با چشمای خودم دیدم دفن شدن رو رها کرد......این همه ظلم کرد و دنیارو به  دو دسته ی جدا تقسیم کرد که این دودسته از وجود هم آگاه نشن.....دسته ی انسان و موجودان عجیب.....من نمیخام این دسته بیشتر شه....نمیخوام جنگ بیشتری صورت بگیره ....نمیخوام از خدایان جدا باشیم یا از بقیه ی موجودات....ساحره ها و گرگینه ها......ارواح و بقیه میخوام دوباره صلح باشه.....نمیخوام این برنده ی این دنیای کوفتی مرگ باشه

یونگی ترس های تهیونگ و درک میکرد

هرکسی که تمام وجودشو باخته باشه درک میکنه

با صدای شنیدن زنگ تهیونگ راهی کلاس بعدی شد

شاید با کوک نبود

ولی باید طاوان کشتن اون معلم سمجو پس میداد



های گایز

بزگشتم با یه پارت دیگه

ووت ها راضی کننده است ممنکن از حمایتتون و کامنت اصلا راضی نیستم:( کامنت میخاممم

نظری چیزی
بدی
خوبه
افتضاحه
برم برینم با این داستان نوشتنم😂
یا میتونم ادامش بدم؟

دوستون دارمممم

The sweet torment of loveWhere stories live. Discover now