Old mistakes and sins

742 136 16
                                    

توی حیاط نشست و صفحه بعد و باز کرد

من اشتباه کردم.....اون روز بزرگترین اشتباه و کردم

هم اشتباه کردم هم گناه .....اشتباهم نگاه کردن به چشماش بود

و گناهم افسون شدن با اون چشم ها

من باز هم به باغ رفتم فردا و فردا و فرداش

دوستی بین من و لیا کم کم عشق شد

لیا نمیدونست من توی چه دامی افتادم.....هرروز کلی سوال راجب کتابا و زندگی ما میپرسید

انگار از همه ی کلامش به وجود من آرام بخش تزریق میشد

دردناک بود.....فکر بدون اون بودن

اشتباهم داشتن رابطه با اون بود.....دروغ گفته بودم

نه شایدم پنهان کردم

ولی حالا که فقطیک هفته تا تولد و عروسی اجباریم مونده چیکار کنم

لیا:تو فکری؟

یونا:چیزی نیست

لیا:نمیخوای بهم بگی

با اون چشمای افسونگر نگام کرد

مگه میتونستم بگم نه

یونا:یه موضوع..هست که...من...من

لیا:میدونی که میتونیم بهم بگیم؟

با لبخند گفت

یونا:باید ازدواج کنم

همه رو بهش گفتم

اون شب من افسون اون چشمای اشکی شدم که منو ول کردن و رفتن

اون چشمایی که ازم دور میشد

بدون حرفی منو توی اون باغ تنها گذاشت

میخواستم فرار کنم

میخواستم از اون سیاره فرار کنم

با لیا برم یه جای دیگه ای

یه جای قشنگ.......یه جایی که نتونن مانع عشقمون بشن

با لیا فرار کردیم

سومین روز بعد از ازدواجم فرار کردم

The sweet torment of loveWhere stories live. Discover now