اسپرمای فاکی کیم:)

692 125 20
                                    

تهیونگ با عجله کل عمارت و زیر و رو کرده بود

جیمین به همراه آلفا رفته بود دنبال یونگی

تا بلکه بتونن پیداش کنن

جین بالا سر کوک بود و نامجون رژه وار برادرشو آروم میکرد

بچه داشت به دنیا میومد و حدس بزنید چی

یونگی هنوز نیومده بود:/

بعد انتظار بالاخره در باز شد و یونمین و سونگیوپ وارد شدن

تهیونگ__کجااا بودییییییییی

یونگی__من متاسفم باید به شین هه و بو یونگ سر میزدم

(بو یونگ رو دختر کوچیک تره و شین هه اون زن جوون تصور کنید)

تهیونگ اخمی کرد....نمیفهمید یونگی واقعن چرا هنوز به اونا اهمیت میده

یونگی بالاخره رفت توی اتاق

و بعد چند دقیقه جین بیرون اومد

و خب ما صداهای کوک و میشنیدیم که یه بند فوحش میداد

کوک__ تهیوننگگگگگگگگگ الهییی به حققق همین بچه دیکت نصف شههههه......فاک بهت....هم به خود هم به اسپرمای فاکیتتتتت
تهیونگگگگگگ

تهیونگ&هانی یکم تحمل کن

کوک__خفه شوووو مگه میدونی زایمان چه ردی داره؟.....آههه لعنت بهت آییی بیادددددد تهیونگگگ

تهیونگ سعی میکرد آرامششو حفظ کنه و کوک و آروم کنه

ولی کوک فقط با صدای بلند تری داد میزد

و خب این باعث میشد نامجون تمام افکارش و راجب بچه دار شدن

به سینه قبرستون بزاره

جیمین استرس رفیقشو داشت

ولی بیشتر ناراحت بود...کوک سرسخت بود و از پسش برمی اومد

ولی  فقط دو اسم ذهن جیمین و گرفته بود

اسم دختر بچه ای که بو یونگ بود و اسم اون دختر جوونی که شین هه بود

توی افکارش غرق بود....چیزای بدی حس میکرد

یونگی توی این سرزمین 267 ساله بود

جیمین شاید یه احمق بود که دلش میخاست اونم مثه تهیونگ منتظر مونده باشه

شایدم فقط عاشق بود

سونگیوپ که بعد 286سال(بچه ها تقریبا هم سن نامجونه دقت کنید )بالاخره معشوقشو پیدا کرده بود

دست از خیره شدن بهش برنمیداشت

اول که دید غرق در فکره فهمید به خاطر رفیقشه

ولی وقتی صدای گریه نوزاد هم اونو به خودش نیاورد

فهمید اشتباه میکرده

برای همین دستشو نوازش وارانه  پشتش کشید

جیمین با حس گرما و حس امنیت دستای کسی به خودش اومد

لبخندی زد...سونگیوپ خیلی مهربون بود

بهش نمیخورد آلفای اصیل زاده باشه

اونا معمولا باید بداخلاق باشن

ولی اون فرق داشت...حتی با اون زخم کنار چشمش هم زیبا بود

تمان افراد حالا داخل اتاق بودن

بکهیون کوچولو که جسم کوچیکش تو دست تهیونگ بود یه بند گریه میکرد

تهیونگ با لبخند بهش خیره بود

البته تا وقتی که بکهیون وسط گریه اش با پاهاش فکشو نیاورده بود پایین

خیلی گذشته بود ولی بکهیون همچنان گریه میکرد

تهیونگ و یونگی دیگه نگران شده بودن

اون حتی بغل کوک هم ساکت نمیشد

و تهیونگ مدام دایره وار دور اتاق میچرخید

نامجین و جیمین و سونگیوپ هم نگاش میکرد

که در باز شد و چانیول با یه لبخند توی چهارچوب پدیدار شد

و عجیب میدونید چی بود

بکهیون که دیگه نفسی برای گریه نداشت

خودشو کیوت کرده بود و لپاشو باد کرده بود و با چشماش به چانیول نگا کرد

بعدشم یه لبخند زد

جوری که کوک مطمئن بود یه نیشخند شرورانه رو دیده

ذهن بکیهون/
چیه توقع نداشتین که جلو کراشم یه بچه نغ نغو باشم
وایسا یکم بیشتر بخندم ^^ دستامم باز کنم بیاد بغلم کنه

چانیول با دیدن اون موجود ریز سمتش دوید و تو آغوشش کشید

چانیول__واییی عمو کوکی اون خیلی مظلوم و کیوته

با چشمای قلبی گفت

چانیول__به دنیا خوش اومدی بکهیونی....چانیولی قول میده بهترین هیونگ دنیا باشه :))))






خیلی خیلی مهمممم
روند داستان از این به بعد اینجوری که مثلا بکهین انقدر سال چانیول هم انقدر سال....
خودم اول پارت میزنم تا گیج نشید...و این روند تا 18سالگی بکهیون ادامه داره و بعدش به حالت طبیعی و روزمره تبدیل میشه
آره

های گایز
بابت تاخیر یه پارت دیگه آپ کردم

سوال دارم آیا روند داستات و دوس دارید؟از این فیک خوشتون میاد؟

ووت و کامنت یادتون نره اسمارتیزفم های گلم فالو هم کنید که به خانواده ی بزرگ اسمارتیز فم های من اضافه شید♡

دوستوووننننننننن دارمممممممممم

The sweet torment of loveWhere stories live. Discover now