روی مبل بشیم و مطالبی که نامجون هیونگ برام پیدا کرده بود رو مطالعه کنم که یهویی .......
.
.
.
.
نامجون : به نظرت بهتر نبود که حقیقت رو بهش می گفتیم و این که من الان واقعا نگرانم چون اونا انقدر باهوش هستند که جای ما را پیدا کرده باشن و برن سراغ جیمینجی هوپ: نمیخواد نگران باشی جیمین از پس خودش بر میاد قرار نیستم اونا کاری بکنن یعنی کار از دستشو بر نمیاد ..... البته امیدوارم ...
(چند کلمه اخر رو خیلی اروم زم زمه کرده )مسافران عزیز لطفا کمربند های خود راببندید تا دقایقی دیگر فرود خواهیم اومد
.
.
.
از روی مبل بلند شدم و به سمت در خونه حرکت کردم .... درو باز کردم ....-بفرمایید؟!!
+پارک جیمین !!
-بله!!!!!!
+پارک جیمین درسته !!!
-کارتون بفرمائید...
+خودشه ..... لوکک بیا باید این جوجو رو ببریم برای رئیس ...
-چی .. چی دارین میگن .. کدوم رئیس ...
"دیدم که اصلا به حرفام گوش نمیدن چه برسه جواب بدن پس با عجله در رو بستم و از پله ها بالا رفتم یا کاپشن چرم سیاه که روی تخت تو اتاقم بود همراه گوشیم برداشتم و سریع برگشتم پایین میشنیدم که دارن محکم به در میکوبن پس برگه هایی که نامجون هیونگ بهم داد بود رو برداشتم و از در پشتی خونه که از توی حیاط بود زدم بیرون .. همینجوری که سرعت میدویدم کاپشن رو تنم کردم
"((لباسای جیمین))"گوشیم رو در اوردم .. باید زنگ میزدم نامجون ... و بهش میگفتم ..... نه نه .. فکر نکنم به اونا ربطی داشته باشه .. اونا اسمه منو میدونستن ... پس مشکل از منه 💔
.
.
.
همینجوری داشتم با سر پایین راه میرفتم و فکر میکردم چه کاری انجام دادم ... که با سر خوردم به یه چیزی ... سرم اوردم بالا .. یه مرد تغریبا پیر بود ... بوی تندی پیچید زیر دماغم که چشمم به گی باره پشت سر مرد افتاد ....-اوع اوع !!!
کامل بوی الکل میداد معلوم بود که مسته ... پارک جیمین ... به چوخ واصل شدی ...
.
.
.
.
×هوی نامجون .... چیکار میکنی .. چرا هی سرت تو گوشیت .. اومدیم اینجا تا کمک کنیم نکه بشینیم بازی کنیم ...
YOU ARE READING
ღ⦳ᴡʀᴏɴɢ (ᴠᴍɪɴᴋᴏᴏᴋ)ღ⦳
Fanfiction-بعضی وقتا اینجوری که خیلی چیزا اشتباه میشه ، مسیر که انتخاب میکنیم ، جوری که رفتار میکنی .. حتی بعضی وقتا به دنیا اومدن بعضیا اشتباهه ... من هم اشتباه بدنیا اومدم .. هم اشتباه عاشق شدم. ^wrong^ ...