part 8

2.3K 318 27
                                    

-"بزای احمق زور گو ناموسن به این پی بردم که جفتشون تنها دو عدد سادیسمیه خول میباشند ... اهه گاد نه به اینکه دیشب مثل سگ گاییدنم نه به الان که وقتی جناب کیم برگشتن میگن ..

ببپرین میخوایم بریم دور دور ...

همینم مونده مردک یه پستونک بزار دهنم بگه ..

پاشو میخوایم بریم ددر...

کوفت مردکت گنده ... خدای مطمئنی این دو خر خلق خودتن؟؟؟؟؟"

+اخم ما تو باز کن..

-نمیخوام

+باید بخوای

-وات ده فاک .. زوری ... اصلا ابرو های خودمه دوست دارم اخم کن ..

+منم میگم اخم نکن باید بگی چشم میخوای بخوا نمیخوایم بخوا ...

-ایشششش....

×درد کوفت .. عین بچه دوساله هی ور ور ور اومدم دو دقیقه کپه مرگمو بزارم ...

+خو کپته بزار کوک جلوتو نگرفتیم ...

×بله زر زراتون چرا ... جلوی کپه گذاشتنمه گرفتین بی صاحب مونده ها..

-اه احمقا تنها چیزی که از اون زمان کوفتی از اخلاقتون تغییر نکرد بز و خر بودنتونه البته بلا نسبته خر و بز ..

..
.
.
-اه تهیونگ بسه دیگه خسته شدم تا کی میخوای تو این خیابون ها یکوفتی بگردیم .. زندگیمو ازم گرفتی حالام اعصاب و روانمو میخوای ازم بگیری .. بسه دیگه اه ...

+ما زندگیتو نگرفتی اموالمونو پس گرفتیم ..

-بس کن تهیونگ اه بس کن من شیع نیستم که بهم میگی مال ...

×هستی جیمین تا جایی که پیشه مایی اموال ما به حساب میای البته چه اینجا چه هر قبرستون دیگه ای تو بازم ماله مایی ... حالا گذاشتم بیای جلو بشینی دو دقیقه کپه کفن شده مرگمو بزارم بخوابم ...

-یعنی چه مال !! اگه دقت کنید منم دارم نفس میکشم ... منم ادمم .. یه شیء بی صدا و بی احساس نیستم بس کنید دیگا اه خستم کردیم اون از گذشت که اونجوری جهنمش کردین برا اینم ا ....

-"با پشت دست نچندان ارومی که تهیونگ تو دهنم زد ساکت شدم ..

تعم خون رو تو دهنم حس میکردم ....

سرمو سمت پنجره برگردوندم و بغض کردم ..‌ هه ... از این زندگی و ادماش متنفرم ...

بعد از اون تنها چیزی که سکوت داخل ماشین رو میشکست صدای هق هق های خودم بود که سعی در خفه کردنشون داشتم ....."
.
.
.
-میخوام اتاق جدا داشته باشم !!

+گفتم نمیشه ...

-یعنی چی نمیشه ...

+یعنی نمیشه اتاق جدا داشتی باشی ... تو همیشه تو بغل ما به خواب میری تو بغل ما از خوا بیدار میشی فهمیدی حالا این بحس مسخره رو تموم کن و غذا تو کوفت کنه ....

-"عصبی بدون توجه به حرفش قاشقم رو روی میز کوبیدم و سر میز بلند شدم و سمت حال خونه رفتم و روی یکی از مبلا نشستم ... با خودم حرف می زدم .... چرا از بچه گی من فقط یه اسباب بازی بودم .. نمیدونم چرا دوباره انتظار اینو داشتم که نانجون یا هوسوک هیونگ بیانو منو از این جهنم نجات بدن .. ولی این امکان نداشت .. من متهم به پرداخت بدهی یه ادم بودم که قول پدری کردن در حقم رو به مادرم داد ولی جز کتکای شبانه چیزی نسیبم نشد .. یه ناپدری که با ظاهر مهربون جلوی مادرم باهام حرف میزد و در شب با کمربندش تک تک نقاط بدنم رو سیاهو کبود میکرد ‌...

من از بچه گی متهم به چیزی شدم که خودم باعثش نبودم :)

ღ⦳ᴡʀᴏɴɢ (ᴠᴍɪɴᴋᴏᴏᴋ)ღ⦳Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon