1

2.1K 223 118
                                    


عشق ممنوع نگاهت تا ابد
در دلم می ماند
نه تو خواهی دانست
و نه خواهی فهمید
که تلاقی نگاهت دل من را برده
ای دو چشمان تو زیبایی گل های بهار
تا ابد یاد تو را در دلم خواهم داشت
و تو آیا هرگز عاشقم خواهی شد؟!
نه...
تو نخواهی دانست
تو نخواهی فهمید
و همین درد مرا خواهد کشت...

کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم و با یه لبخند بزرگ به قطرات ریز بارون که گلبرگ های لطیف گل ها و برگ های درختا رو نوازش میکرد نگاه میکردم.
اول مهر بود و این یعنی شروع پاییز و چه چیزی از پاییز برای من میتونست قشنگ تر باشه؟!
با ضربه ای که به گردنم خورد آخ و اوخ گویان به عقب برگشتم و با دوتا چشم وحشی رو به رو شدم.

لعنتی با اون چشم هات اینجوری نگام نکن که دلم نمیاد بزنم از وسط جرت بدم!

-:هی چرا مثل احمق نگام میکنی؟!

اوف این برادر من نمیزاره دو دقیقه با خیال راحت دیدش بزنما...
+:هیچی... چی میخوای؟!

دستمو گرفت و سمت تختم برد و روش نشوندم. خودشم جلوم نشست و دستش رو روی پیشونیم گذاشت...

-:تبم نداری... ببینم چیزی خوردی شاید مسموم شدی؟

دستشو پس زدم و با حرص نگاش کردم:به چه دلیل کوفتی ای فکر میکنی مریض شدم؟!

چشم هاشو ریز کرد و با دقت نگام کرد و گفت:عجیب غریب میزنی شیائو جان

چشامو گرد کردم و با تعجب پرسیدم:چیکار کردم که همچین چیزی میگی شیائو ییبو؟

به پنجره ی باز اتاقم اشاره کرد و گفت:اول اینکه هوا به این سردی اون لعنتی رو باز کردی و اتاقو شبیه یخچال های قطبی کردی... دوم اینکه زدمت ولی تو عین دیوونه ها برگشتی توی چشم هام زل زدی و حتی دعوامم نکردی و نگفتی دستت هرز رفته...و سوم وقتی ازت پرسیدم چته بجای اینکه طومار تحویلم بدی فقط گفتی هیچی... شرمنده این داداشی که 20 سال باهاش زیر یه سقف زندگی کردم نیست... خودت اعتراف کن چیو داری ازم مخفی میکنی هان؟

وقتی دهنشو بست نفس حبس شدمو بیرون دادم و با حرص مشهودی گفتم:یاااا فقط زدی ریدی توی حس و حالم... چه چیز شخمی ای دارم که از تو مخفی کنم آخه؟... من بخوام آب بخورم تو زودتر از خودم متوجه میشی که

لبخندی روی لبش نشست و سرش و جلو آورد و گفت:خب حالا که چیزیو ازم مخفی نمیکنی پاشو بیا پایین مامان بابا کارمون دارن

لبخندی روی لبم نشست. موهاشو بهم ریختم و بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم:پاشو بریم

دستمو ول کرد و سمت پنجره رفت و در پنجره رو بست و دوباره اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت:الآن بریم

باهم دیگه از اتاق خارج شدیم و سمت پذیرایی رفتیم.

مامان با دیدنمون لبخندی زد و دست هاش رو باز کرد و گفت:بدویین بیاین بغلم عشق های مامان

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now