74

286 109 63
                                    

〇🍂
باید این حرف‌ها را با آهی حسرت‌بار بگویم
جایی در میانه‌ی سال‌ها و سال‌ها:
دو جاده در جنگلی از هم دور می‌شدند
و من،
من آن جاده را طی کردم که کم‌تر از آن سفر می‌کردند
و تمامِ تفاوتِ کار در همین بود.

■شاعر: #رابرت_فراست



احساس تشنگی می‌کردم، گلوم می‌سوخت و خشک شده بود.
قبل از اینکه چشم‌هامو باز کنم، زیر لب با ناله کلمات رو ادا کردم: آ...ب

می‌تونستم صدای پاهای شخصی که کنارم بود و تکون خوردن وسایل رو بشنوم،

باز کردن پلک‌های سنگینم همزمان شد با قرار گرفتن پدر جلوی دیدم و خم شدنش روی بدنم،

ذهنم برای تعجب و شوک و فکر خسته بود،

پدر سمتم خم شد و با قرار دادن دستش پشت کمرم کمکم کرد بشینم،
لیوان آب رو دستم داد و با صدایی که مملو از ترس و نگرانی بود پرسید:خوبی عشق پدر؟

مقداری از اون مایع حیات آور رو نوشیدم و وقتی حس کردم خشکی گلوم و سوزشش کمی برطرف شده، لیوان رو سمت پدر گرفتم و با گیجی سر تکون دادم.

پدر لیوان رو ازم گرفت و روی میز قرار داد، کنارم ایستاد و نگاهشو به صورتم داد
نمیدونستم چرا داره اینجوری نگاهم میکنه، شاید چیزی روی صورتمه؟
لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم و همزمان با تکون دادن دستم گفتم:چرا اینجوری نگاه.آخ...

متعجب از سوزش دستم، سرمو به سمت چپ چرخوندم و نگاهم روی آنژیکوتی که به دستم وصل بود خیره موند،
-این... چیه؟...

نگاهمو از آنژیکوت گرفتم و توی اتاق چرخوندم!
دیوارهای سفید، وسایل ضدعفونی و...

نگاهمو از اطراف گرفتم و به پدرجون دادم،
اینجا چه خبر بود؟
من چرا بیمارستان بودم؟
چه اتفاقی برام افتاده بود؟
هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم؛ تنها چیزی که یادم بود، رفتنم به عمارت یوهان بود... من رفتم اونجا تا درمورد خودم بدونم پس چرا اینجام؟
-پدر... من.. چرا اینجام؟

پدر شوکه از سوال یهوییم بهم خیره شد،

با سکوتش، ابروهامو توی هم کشیدم و سوالمو جور دیگه ای بیان کردم:من اومدم باهاتون حرف بزنم، چرا پس اینجام؟ چیزی شده؟.. پدر...

لبهاش تکون خورد اما نتونست چیزی بگه، شوکه شدن رو می‌شد از چشم‌هاش خوند؛ قدمی به عقب برداشت و همچنان سعی داشت چیزی بگه... وقتی موفق نشد، عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد...

نمیفهمیدم چه خبره؟
پدر اونقدر سریع با حال بد رفت که نتونستم ازش سوالی بپرسم.
نگاه شوکمو از در گرفتم و به بیرون دادم،
هوا  گرگ و میش بود و این نشون می‌داد چند ساعتی میشه از خونه بیرون اومدم،
ناگهان با به یاد آوردن پسری که توی خونه‌ منتظرمه لعنتی فرستادم.
-لعنت اوه خدای من جاااان...

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now