75

231 99 55
                                    

〇🍂
دل‌تنگی‌های آدمی را باد ترانه‌یی می‌خواند      
رؤیاهایش را آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد      
و هر دانه‌ی برفی به اشکی نریخته می‌ماند 
سکوت سرشار از سخنانِ ناگفته است
از حرکاتِ ناکرده
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

در این سکوت
حقیقتِ ما نهفته است
حقیقتِ تو
و من.

Von den Sehnsüchten der Menschen
singt der Wind ein Lied
von den Träumen der Menschen
schweigt der Sternenhimmel
und jede Schneeflocke
gleicht einer nicht geweinten Träne
die vollkommene Stille
der wir uns nur noch ganz selten stellen
ist erfüllt
von ungesagten Worten
nicht gezeigten Gesten
verdrängten Liebeserklärungen
unausgesprochenen Verwundungen
in dieser vollkommenen Stille
liegt unsere Wirklichkeit verborgen
deine und meine.

■شعری از #مارگوت_بیکل


((اما من بدون جان نمیتونم‌...))

و تیغ رو فشار دادم,
فقط یه گوشه از دستم
شاید در حد دو بند انگشت
عمیق بریدم و سرازیر شدن خون رو تماشا کردم
و  بعد دیگه عمیق نبریدم
فقط کشیدم
در حد یه زخم سطحی
چرا دستام به لرزه افتاد؟
گریه نمی کردم
دیگه اشکی نبود بریزم
دلیلی نبود
فقط کافی بود صبر کنم تا خون توی رگ‌هام تخت رو رنگ آمیزی کنه و بعدش من میتونستم  همه ی وجودم رو دوباره بیینم،

ولی این ترس
این لرزش بدن
واسه ی چی بود؟

همونجور که نگاهم به خون هایی که از دستم میریخت قفل بود
روی تخت دراز کشیدم
دقیقا مثل شب قبل
مثل وقتی جان پیشم بود و بغلم می‌کرد،
حالا به امید گرمای بدن اون  روی تخت و مثل قبل خوابیدم، شاید میتونستم لحظه های آخر گرمای بدنش رو حس کنم!

پلک هامو برای لحظه ای روی هم گذاشتم که به آنی خاطره‌ای جلوی تاریکی دیدگانم ظاهر شد...
صدای بغض‌دار دو پسر بچه به گوشم رسید.

"-میترسم

+بیا بغلم داداشی

خود ۱۲ سالمو دیدم که توی بغل جان قایم شده بود،
جان...
دلم‌ میخواست خوب نگاهش کنم
خوب براندزش کنم
ولی...

یه لحظه نگاهم سمت تابوتی که داشتن تو خاک میگذاشتن گیر کرد؛
سعی کردم لرزش بدنمون کنترل کنم
حتی میتونستم حس کنم خود ۱۲ سالمم می‌ترسید،

اره ترسم از مرگ از همین زمان شروع شد،

دیدم، دست‌های کوچیک جان دورم حلقه شد و در حالی که شونه‌هاش میلرزید سعی کرد منو کمی آروم کنه!

کنار گوشم لب زد:هیس من اینجام داداشی لازم نیست از چیزی بترسی،

صورتمو به لباس مشکیش چسبوندم و سعی کردم کمی از لرزش بدنم کم کنم،

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now