81

463 79 71
                                    

هیچ ترومایی بزرگ‌تر و شدید‌تر از زخم خوردن از طرف کسانی که انتظار داریم از ما محافظت و پشتیبانی کنند، نیست.

محکم در آغوشم بگیر
سو جانسن

🌱

_اوه راستی جان، جکسون گا و جو برای دیدنت اومده بودن،جک گا میخواست حالتو بدونه و ...جان!
با صدای خس خس سینه ی جان،حرفمو قطع کردم و نگاه وحشت زدمو به پسر مقابلم دادم ،
صورت جان درهم بود و با دستش محکم سرش رو گرفته بود ،
لیوان آب میوه رو گرفتم و کنار گذاشتم،بهش نزدیکترشدم و شونشو گرفتم و اسمشو صدا زدم اما انگار جان نمیشنید،
اینبار جفت دستهاش رو روی سرش گذاشت و مدام سرش رو به طرفین تکون میداد، مثل زمانی که سرت در حال انفجار باشه،
توی شوک بودم که صدای دستگاه بلند شد.
نگاهمو از جان گرفتم و به دستگاه دادم ،
ضربان قلب جان و سطح اکسیژن از حالت نرمال خارح شده بودند،
نگران و آشفته،از روی تخت بلند شدم و دکمه ی کنار تخت جان رو فشار دادم ،
دوباره سمت جان برگشتم و سعی کردم با گرفتن دستهاش  توجهش رو سمت خودم جلب کنم،اما با گرفتن دستهای یخ زده ش،نگاهم به چشم های سرخ و ترسیده ش افتاد.
چه اتفاقی داشت میفتاد ؟
این حجم از ترس برای چی بود ؟!
-جان ...
اون نگاه درد مندش به من بود اما انگار منو نمی‌دید ،
-جان عزیزم...
صداش زدم ،اما تاثیری نداشت،
با باز شدن در،نگاهمو به دکتر دادم ،
دکتر با ورود به اتاق نگاهی به دستگاه انداخت و اخم کرده سمت تخت اومد و رو به من گفت :لطفا بیرون باشید.
نگاه نگرانم رو به جان دادم که دکتر عین فشردن دوباره ی کلید بالای تخت ،اخم کرده گفت:لطفا بیرون منتظر باشید.
سرتکون دادم و با اکراه از اتاق خارج شدم.
روی صندلی نشستم و نگاه بی روح و ترسیدم رو به دیوار سفید مقابلم دادم.
چیشد؟
چرا حال جان بد شد؟
و...
اون ترس...اون ترس توی چشم هاش برای چی بود ؟
هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم و خودم خوب میدونستم که گره ی این معما فقط و فقط به دست جان باز میشه...
با اومدن چند فرد سفید پوش به اتاق،از روی صندلی بلند شدم و پشت در اتاق ایستادم ،
نگاهم رو به جانی که حالا روی تخت دراز کشیده بود و داشت گریه میکرد دادم،
خواستم وارد اتاق بشم و خودمو بهش برسونم و اشک هاش رو پاک کنم
اما با وجود اون آدم ها توی اتاق،ترجیح دادم صبور باشم.
جان حالا بیشتر از من ،به اون دکتر ها و روش های درمانیشون احتیاج داشت.
بالاخره بعد از بیش از نیم ساعت،
دکتر و همراهاش از اتاق بیرون اومدند .
دکتر با دیدنم ،اشاره ای به همکارهاش کرد ،با رفتن اونها،نگاهش رو به من داد و گفت:متاسفانه برادرتون دچار حمله ی عصبی شدند ...الان بهش ...
دکتر توضیح میداد اما من گیج و منگ به یه کلمه فکر میکردم،حمله ی عصبی ،
چرا؟
چرا جان باید دچار حمله ی عصبی بشه ؟!
چی باعث بروز این اتفاق شد؟
من؟
یا...
ممکن بود کسی جز من به ملاقات جان اومده باشه؟
اما این غیر ممکن بود،
هیچکس اجازه ی ملاقات با جان رو نداره،...
-آقای شیائو...
با صدای دکتر،حجم عظیم افکارم رو کنار زدم و حواسم رو بهش دادم
_متوجه شدید چی گفتم ؟!
با اینکه حتی یک کلمه از حرفهاش رو متوجه نشده بودم سرم رو تکون دادم.
دکتر نگاهی بهم کرد و با گفتن مراقبش باشید،رفت و من رو تنها گذاشت
کمی بیرون اتاق ایستادم و به راهروی خالی خیره موندم.
اتاق جان توی بخش وی آی پی بیمارستان بود و توی این بخش ،رفت و آمد کم بود.
_سفید برفی؟
به هاشوان که بهم نزدیکتر میشد خیره موندم
هاشوان با نگرانی کنارم ایستاد،
بازوم رو گرفت و پرسید:چیشده دی دی؟چرا اینجا ایستادی ؟ حال جان خوبه؟
-گا...
آروم زمزمه کردم.
هاشوان با نگرانی جواب داد:جانم
بی اهمیت به عکس العملش،فاصله ی بینمون رو پر کردم و بهش چسبیدم ،
_یی...بو...
هاشوان با تعجب اسمم رو لب زد،اما خیلی زود با صدای هق هقم،دستهاش رو دورم حلقه کرد و اجازه داد توی بغلش بمونم.
ترسیده بودم ،
از نگاه ترسیده ی جان،
از دردی که توی صورتش بود،
از علائم حیاتی ای که نرمال نبودن
و  از فکر ازدست دادنش...
من هنوز هم نتونسته بودم با ترس نبودنش کنار بیام.
هنوز هم با کوچک ترین تلنگری،فکر دوباره از دست دادنش من رو به مرز جنون میکشید ..
من هنوز هم ضعیف بودم.
ضعیف تر از تصورات دیگران،
ضعیف تر از تصورات جان.
.
.
.
نگاهم روی صورت رنگ پریده ی جان بود و توی افکارم غرق بودم..
افکاری که بی سرو ته بودن
از یک طرف خودمو شماتت می‌کردم که اینقدر ضعیفم و نمیتونم قوی باشم
و از طرف دیگه ندونستن..
ندونستن هیچی..
اینکه نمی‌دونم جان چرا حالش بد شد
چه اتفاقی افتاده؟
دلیلش چی بوده؟
همه ی اینا باعث میشه از خودم بیشتر بدم بیاد  که اینقدر بی مصرفم..

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now