35

558 114 147
                                    

〇🍂
دوری، گاهی دردآور نیست...
اما دردآورست این‌که شخصی از تو فاصله بگیرد که روزی برای‌اش آشكارا گفتی که دوری،
تنها چیزی‌ست که تو را می‌شکند!

■شاعر: #نزار_قبانی [ سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ ]

پدر سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست، خواستم بلند شم که دستشو روی قفسه ی سینم گذاشت و با مهربونی گفت:بلند نشو جانِ پدر... (حس میکنم جان و با زن های حامله اشتب گرفتن...)

+:پدر جون

خم شد و پیشونیم رو بوسید، و گفت:جان دلم پسر قشنگم

به چشم های نگرانش نگاه کردم و لبخندی به روش زدم و گفتم:پدر ببین من خوبم لازم نیست نگران باشید

پدر دستی به چشمش کشید و قطره اشکی که گوشه ی چشمش برق میزد رو پاک کرد و گفت:میدونم عزیز پدر...

با نشستن دست یوهان روی شونش، نگاهش رو از من گرفت و سمت یوهان چرخید، یوهان لبخندی به روش زد و گفت:پاشو مرد جانتو دیدی حالا وقتشه ببرمت خونه استراحت کنی،تازه این دوتا داداش هم تنها بزاریم که حسابی دلشون برای هم تنگ شده

به ییبو نگاه کرد و گفت:مگه نه بچه؟

ییبو سرشو تکون داد و رو به پدر گفت:حق با پدربزرگه پدر جون، بهتره برگردید خونه و استراحت کنید،... نیازم نیست نگران این خرگوش نادون باشید خودم مراقبشم

+:یااا شیائو ییبو

ییبو چشم غره ای بهم رفت که باعث خنده ی پدر و یوهان شد،

پدر رو به ییبو کرد و گفت:بیا اینجا

ییبو از روی تخت بلند شد و سمت پدر رفت، پدر اونو به آغوشش دعوت کرد و بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت:مراقب خودت و داداشت باش پسرم... دوست ندارم دوباره حال بدتون رو ببینم

ییبو گونه ی پدر رو بوسید و در جوابش گفت:بهتون قول میدم حسابی مراقبش باشم پدر جون!

بعد از رفتن یوهان و پدر، ییبو روی صندلی کنار تخت نشست، دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای روی انگشت هام گذاشت،

+:یی... بو

سرشو بالا آورد و توی چشم هام خیره شد،

مردد بودم ازش چیزی درمورد یانگ بپرسم یا نه...در حد مرگ کنجکاو بودم بدونم چه بلایی سرش اومده ولی از سمتی میترسیدم سوالمو بپرسم و ناراحتش کنم، با همین فکر لبمو گاز گرفتم و همینطور که نگاهم رو ازش میگرفتم آروم زمزمه کردم :هیچی...

-:به من نگاه کن

ناخودآگاه سرمو بالا آوردم و به چشم های ناراحتش خیره شدم،

-:بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی بینمون پنهون بمونه، که خوشم نمیاد حرفتو بهم نزنی و ازم بترسی... مگه نه؟

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now