78

304 100 42
                                    

〇🍂
شب می‌رسد از راه
مثلِ پیرمردِ غم‌گینی
که سال‌ها پیش از این شهر رفت
چمدان‌اش پُر از لبا‌س‌های کهنه‌ی زنی بود
زنی که در کودکی گفته بود
دوست‌ات دارم.

____

با ترس و چشم های گرد شده و با سرعت سمت اتاق دویدم،

آدرنالین دورن خونم به جنب و جوش افتاده بود...

در اتاق رو باز کردم و نگاه هراسونم رو سمت تخت جان دادم...

با سالم دیدنش روی تخت نفس راحتی کشیدم,
اینکه تموم احتمالات منفی و وحشت ناک درون ذهنم پوچ شده بود خوشحال کننده بود اما با دیدنش، متوجه بغضم شدم،ولی نمیخواستم اینبار  از روی درد و تنهایی  گریه کنم،
بلکه اشکهایی که پشت پلک هام جمع شده بود،
به خاطر دلتنگی زیادم بود...دلتنگی ای که حد نداشت...
نفسم گرفته بود،

آروم سمت تخت رفتم و به صورتش خیره شدم،
چشم هاش بسته بود و بیشتر صورتش زیر اون ماسک بزرگ مخفی شده بود،
کلی دستگاه بهش وصل بود،
چندتا سرم،

قلبم درد گرفت،اینجوری دیدنش درد داشت...

تصور درد کشیدن جان بخاطر اون سوزنها...باعث شد خشم تو وجودم شعله بکشه،
خشمی که نمیدونستم منشا اش کجا بود
بخاطر خودم بود
یا شخص دیگه ای...

سعی کردم آروم باشم،
دست جان رو آروم توی دستم گرفتم و با صدای که سعی میکردم بخاطر  بغض درون گلوم نلرزه،لب زدم:جان جان... دلم برات تنگ شده بود...

منتظر به صورتش نگاه کردم
انتظار یه واکنش، یه حرکت کوچیک داشتم
ولی هیچی...
درسته گفته بودند جان نمیتونه حرکت کنه یا حرف بزنه
ولی چرا چشم هاشو ازم دریغ میکنه
یعنی خوابه؟؟!

با ابروهای توهم رفته از سر ناراحتی نگاهمو از صورتش گرفتم و  به دستگاه تنفس کنارم دادم و همون موقع،
سر جام خشکم زد...

دستگاه خاموش بود؟!
هیچ نموداری روش نبود...

نگاه ترسیدمو به دستگاهی که ضربان قلب جان و علائم حیاتیش رو نشون میداد دادم ...

هیچی چیزی روش نبود...
هیچی...
اصلا دستگاه‌ها، همشون خاموش بودن...

ترسیده شروع به تکون دادن دستگاه کنارم کردم،
همون طور که دستگاه و تکون می‌دادم جان و صدا زدم...

-جان جانننن... جان جان بیدارشو... جان عشقم...

ترس کل وجودمو گرفته بود...
دستام می‌لرزید ...
نمیتونستم درست فکر کنم...
فکر از دست دادنش باعث شده بود مغزم خالی بشه...
یعنی قرار بود هنوز به دستش نیاورده
از دستش بدم ؟
چرا؟
چرا آخه؟

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now