77

274 90 41
                                    

تو کتاب کمدی الهی؛ که یکی از شاهکارهای ادبی جهانه، در توصیف "جهنم"می‌گه:
« روی تابلوی ورودی دوزخ نوشته بودند، ای آن‌که بدین مکان وارد می‌شوی، از هر امیدی دست بکش! »
جهنم واقعی اون موقعس که تو هیچ امیدی و آرزوی برای ادامه دادن نداری، ولی اگه یه چیزی تو قلبت یا توی ذهنت هست که تو لحظه‌ی بهش فکر می‌کنی و براش می‌جنگی یعنی زنده‌ای، یعنی هنوز راهی وجود داره..!

ییبو:

نمیدونم چند ساعت بود که دوباره بیدار شده بودم،
وقتی  بهوش اومدم دکتر بالای سرم بود ،اما بخاطر تاثیر داروهای قوی ای که بهم تزریق شده بود عمر این هوشیاری کوتاه بود و من خیلی سریع برای بار دوم به عالم بی خبری فرو رفتم .

با حس کرختی ،برای بار دوم بیدار شدم،روشنی روز نشون میداد که ساعتها خوابیده بودم...

تموم مدتی که بیدار شده بودم، بابا بالای سرم نشسته بود و انگشت‌های دستمو نوازش می‌کرد.
حرف نمیزد.
منم تمایلی به حرف زدن نداشتم،

این رو دکتر هم فهمیده بود که من میلی بع صحبت درمورد هیچ موضوعی ندارم.

من تنها چیزی که میخواستم مرگ بود...

ولی حالا با حضور بابا کنارم، کمی این حس کم رنگ  و  مردد شده بودم.
درسته من عاشق جانم، حتی حالا که نیست... من این عشق رو بیشتر از قبل توی قلبم حس میکنم...
اما بابا چی؟ اون بارها گفته بود بدون من و جان هیچِ...
حالا که جان نبود، اگه من هم نباشم، اون و مامان چی میشن؟
این افکار آزار دهنده بود.
چرا که من این دنیا رو نمیخواستم،
اما دلم راضی نبود که مامان بابا رو بیشتر از چیزی که لایقشن آزار بدم...
اونها منو بزرگ کرده بودند و عشق بی حد و مرزشون رو نثارم کرده بودند.
اما...
من میترسیدم...
از دنیای بدون جان وحشت داشتم.

تصور زندگی توی جایی که جان نبود،
که عطرش وجود نداشت،
که دیگه قرار نبود گرمای تنش رو حس کنم، برام دشوار بود.
دشوار تر از ترک کردن مامان بابا و غصه دادن بهشون، دشوار تر از فاش شدن هویت اصلیم...

با نشستن دستی روی صورتم، از فکر خارج شدم،
بابا گونمو نوازش کرد و با صدای بغض دارش گفت :بابا عاشقته پسرم...

انگار خالی از احساس بودم،و این جمله فقط تونست کمی قلبمو کمی بلرزونه...
بغض صداش...
غمگینی هوای اطرافم...
میتونستم بفهمم بابا داره گریه میکنه،
اما نمیتونستم کاری کنم...
من باعثش بودم و خجالت میکشیدم...
از اینکه نتونسته بودم از جان مراقبت کنم...
از اینکه اینقدر ضعیف بودم که جان رو از دست دادم،

ازشون خجالت میکشیدم،
کمترین کاری که میتونستم در قبال تموم مهرو محبتشون کنم،
مراقبت از جان بود...
که اون رو هم درست انجام ندادم..
چطور میتونستم توی چشم هاشون نگاه کنم.
چطور میتونستم بهشون بگم که منو ببخشن،

برادر دوست داشتنی منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang