4

986 162 113
                                    


مستاصل بهش نگاه کردم و با حالت زاری گفتم:لطفااا موهامو بیخیال شو

لبخند یه وری ای زد و با بدجنسی گفت:عمرا... تو قول دادی یه هفته حرف حرف من باشه جانا

روی زمین نشستم و دستامو توی موهام فرو بردم و با حالت زاری گفتم:خیلی بدجنسی ییبو...

کنارم نشست و گفت:ببین جان فقط میخوام یکم تغییر کنی... خودت خسته نشدی از این یکنواختی؟!

به چشم هاش نگاه کردم. خب شاید حق با ییبو بود! شاید کمی تغییر اونقدر ها هم بد نباشه...

+:باشه... هرکاری بگی انجام میدم

ییبو ذوق زده بغلم کرد و گفت:ایووول داداشی

دستامو دورش حلقه کردم و بیشتر به خودم فشارش دادم و گفتم:خب خب کیوتی

ازم جدا شد و با حرص نگام کرد و گفت:بازممم گفتییی چند بار بگم اینجوری صدام نکن... شاید باید تجدید نظر کنم و باهات آشتی نکنم

+:تاحالا دیده نشده شیائو ییبوی اعظم حرفش رو دوتا کنه

-:فاک بهت الان داری از این اخلاقم سواستفاده میکنی

+:تو اینجوری فکر کن داداشی

-:دارم برات شیائو جان

+:تهدیدم میکنی؟!

-:اسمشو هرچی میخوای بزار بیبی

+:ییبو

-:اوم

+:بیا فعلا آتش بس اعلام کنیم و بریم یه چی بخوریم...

-:موافقم... پاشو برو برام یه چی درست کن بخورم

+:خیلی پروویی

-:چیزی بگو ک ندونم عشقم

از روی زمین بلند شدم و دستمو براش دراز کردم. دستمو گرفت و کمکش کردم بلند شه و گفتم:خیل خب من میرم آشپزخونه تو هم برو به کارهات برس... صدات زدم بیا

-:کاری ندارم... میشه از لب تابت استفاده کنم

+:باشه...

از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن ناهار شدم.

زیر گاز رو کم کردم و روی صندلی نشستم. دستامو زیر چونم گذاشتم و به روبه روم خیره شدم. با یاد آوری دیروز، موبایلمو برداشتم و شماره ی ییشینگ رو گرفتم اما قبل از اینکه بهش زنگ بزنم، اسم هایکوان روی اسکرین شات گوشی ظاهر شد. تماس رو وصل کردم و جواب دادم:الو

-:سلام آقای شیائو خوب هستین؟!

از روی صندلی بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم:ممنونم شما خوبید؟!

-:خوبم ممنون.. راستش زنگ زدم ازتون بخوام امروز یه سر بیاید دفترم

+:حتما ساعت چند هستید خدمتتون برسیم؟!

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now