17

608 124 129
                                    

زندگی هر دوشان ناموفق بود، چه آنی که آرزوی عشق را در سر داشت و چه دیگری که خیال قدرت را در سر پرورانده بود. چرا موفق نشده بودند؟

فردریک گفت: شاید به خاطر اینکه یک خط راست را دنبال نکردیم.

دلوریه گفت: در مورد تو شاید این حرف درست باشد امّا در مورد من برعکس، زیادی یک خط را دنبال کردم. هزار چیز جزئی و ثانوی را که همه از هم مهم‌ترند نادیده گرفتم. من زیادی منطقی بودم و تو زیادی احساساتی.

- گوستاو فلوبر
-  تربیت احساسات
.
.
.

×:جاااان

با داد چان، ترسیده بهش نگاه کردم و گفتم:زهرمار چته

کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت و گفت :حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ دیشب نخوابیدی؟ ببینم اینها چیه روی گلوت؟ رد دندون هایه کیه؟

بی حال سرمو روی شونش گذاشتم و چشم هامو بستم و گفتم:چیزی نیست

×:چیزی نیست؟پس الآن چرا حالت اینه؟ نکنه اون پسره... اسمش چی بود.. آها ییشینگ اون اذیتت کرده؟

چشم هامو باز کردم و ازش جدا شدم و با تعجب گفتم:چه ربطی به اون داره الآن؟!

کمی خودشو جلو کشید و توی صورتم دقیق شد و پرسید:نکنه دیشب یه نفر دیگم اومده اینجا ومن متوجه نشدم!

انگشتمو روی پیشونیش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم:آره، بی اف خوشگلم اینجا بود، حیف شد تو و بک روکار بودین نتونستین زیارتش کنین

×:بی حیا! جلوی عشقت از یکی دیگه حرف میزنی نوچ نوچ نوچ

+:عشقم اول خیانت کرد

×:کرد که کرد تو حق خیانت نداری

+:اونوقت چرا

×:چون من میگم

+:پررو

چان دستشو روی لبم گذاشت وگفت:همیشه بخند،وقتی میخندی انگار دنیا جای خوشگل تریه

+:اوه از کی تاحالا شاعر شدی؟ بک درجریانه این استعداد عجیبت توی لاس زنی هس؟

÷:میبینی جان جان، همین دیشب داشت دم گوشم جملات عاشقانه میگفت اونوقت الان اومده مخ تورو بزنه

لبخندی به بک زدم که اومد روبه روم نشست و گفت:جان جان

+:اوم

÷:بیا مال خودم شو، این چان ارزش نداره باید باهاش کات کنم،

چان چشم غره ای بهش رفت و گفت:کوتوله بلند میشم میام تموم بدنتو کبود میکنما

بک به من اشاره کرد و گفت:مثل مآل جان

چان لبخند بدجنسی زد و گفت:نه عزیزم! بدتر از مال جان و از جاش بلند شد تا سمت بک بره که بک هم سریع بلند شد و خودشو بهم رسوند و محکم بهم چسبید و گفت:جان جان بهش بگو امروز کلاس داریم نباید بدنمو کبود کنه

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now