16

607 127 166
                                    

-:خب

+:خ... خب چی؟!

-:اون کیه؟!

+:کی کیه؟

چند ثانیه گنگ نگام کرد و بعد به سردی گفت:اونی که ازش خوشت میاد کیه؟!

شتتتت! تازه متوجه ی گندی که زده بودم شدم. من از کسی خوشم میاد؟!
نگامو ازش گرفتم و درحالی که با انگشت های دستم بازی میکردم گفتم:مهم نیست

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو برگردوند و مجبورم کرد توی چشماش نگاه کنم. از اینک نمیتونستم چیزی از نگاهش بفهمم متنفر بودم! ییبو خوب میتونست هر وقت میخواست احساسشو مخفی کنه چیزی که من هیچوقت نمیتونستم به درستی انجامش بدم.

-:بگو اون کیه جان

از سردی صداش لرز خفیفی توی تنم نشست. هیچوقت باهام به این سردی حرف نزده بود و این منو میترسوند.

توانایی حرف زدن نداشتم و حتی نمیدونستم چی باید جواب بدم. من هیچوقت بهش دروغ نگفته بودم و حالا هم توانایی گفتنشو توی خودم نمی دیدم! نمیتونستم بیشتر از این ادامه بدم...

با صدای در، ییبو که دید چیزی نمیگم بدون اینکه نگاشو ازم بگیره گفت:بیا تو

صدای باز شدن در و بعد صدای چان توی اتاق پیچید :جان جان  اونی که منتظرش بودی اومده

بالاخره ییبو نگاشو ازم گرفت و به پشت سرم داد. اما من همچنان نگام روش بود.
_سلام

باصدای ییشینگ، بالاجبار نگامو از ییبو گرفتم و به عقب برگشتم
.
ییشینگ کنار چان ایستاده بود و با لبخند نگامون میکرد. بی اراده لبخندی روی لبم نشست و گفتم:سلام گا خوش اومدی.

اینو گفتم و از جام بلند شدم و سمتش رفتم. ییشینگ دستشو لای موهام برد و اون ها رو بهم ریخت و گفت :خوبی دی دی

سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم.

×:من میرم جان جان کارم داشتی صدام کن

سرمو براش تکون دادم و گفتم:باشه چانی...

چان لبخند شیطونی زد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن چان، ییشینگ رو به ییبو که تمام مدت روی تخت نشسته بود و نگامون میکرد کرد و گفت:خوبین آقای شیائو

ییبو از روی تخت بلند شد و سمتمون اومد.دستشو روی شونم گذاشت و رو به ییشینگ گفت:خوبم آقای جانگ

اینو گفت و سمت من برگشت و با لحن بدی گفت:من میرم تنهاتون میزارم جان

و سمت در رفت. قبل از اینکه از اتاق بره بیرون مچ دستشو گرفتم و با ناراحتی صداش زدم.

میدونستم ازم ناراحته! و حتی میدونستم دلشو شکستم ولی واقعا قصدم آسیب رسوندن بهش نبود.ییبو جونم بود چطور میتونستم شکستنشو راحت ببینم؟

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now