22

704 134 243
                                    

〇🍂
مرا تصور کن در خیال خودت
بالاتر از قطره‌های باران!

و برایم در چهره‌ی ماه
داستانی عاشقانه بنویس!

و بگذارم ستاره‌یی نیل‌گون باشم
در شب‌های تاریک‌ات!

و  بر سینه‌ات بفشار مرا
وقتی خطر فریب‌ام می‌دهد!

من در عشق تو کودک هستم
کودکی که نمی‌خواهد به بزرگ شدن فکر کند!

■شاعر: #جورج_جریس_فرح

-:جا.. ن حالت خوبه؟

دستهاشو توی دستم گرفتم و با لبخند گفتم:من خوبم بوبو، هیچوقت توی عمرم به این خوبی نبودم

دست هاشو از دستم بیرون کشیدو ازم فاصله گرفت،

با نگرانی به چشم های متحیر و گیچش خیره شدم و آروم اسمشو صدا زدم،

نگاشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت و من من کنان گفت:من... من... نمیدونم چی باید بگم... نمیدونم...

بهش نزدیک شدم و بغلش کردم و با آرامش گفتم:لازم نیست الان چیزی بگی عزیزم،هر وقت تو خواستی و تونستی درموردش حرف میزنیم باشه؟

سرشو روی شونم گذاشت :اوم

یکم توی همون حالت موندیم تا اینکه ییبو ازم جدا شد و گفت:من میرم اتاقم، تو هم یه کم دیگه استراحت کن

اینو گفت و عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد
با رفتنش، سمت تختم رفتم و روش نشستم، حالا که اعتراف کرده بودم حس بهتری داشتم، انگار اون سنگینی که روی قفسه ی سینم احساس میکردم از بین رفته بود،

خودمو روی تخت ولو کردم و بالشتی رو ک ییبو زیر سرش میذاشت برداشتم و توی بغلم گرفت
با یاد اوری صورت متعجبش لبخندی روی لبم نشستو زیر لب گفتم:کیوت دوست داشتنی من

با باز شدن در، سرمو بالا گرفتم و به بک که وارد اتاقم شده بود خیره شدم،

با خنده سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت:چطوری جان جان

+:خوبم

کنارم دراز کشید و سرشو روی شکمم گذاشت و گفت:آخیششش

+:خوبی بک؟!

÷:اوم

+:چیزی میخوای بگی

به پهلو خوابید و بهم خیره شد و گفت:جان جان یه سوال بپرسم

سرمو تکون دادم

÷:تو... اه ولش

لپش کشیدم و با خنده گفتم:یا بیون بکهیون، مثل همیشه باش به این مدلت عادت ندارم

لبخندی بهم زد و گفت:نگرانم

+:چرا

آهی کشید و گفت:میدونی خیلی سعی کردم جلوی ییبو رو بگیرم، اما الآن دیگه فکر نکنم بتونم کاری کنم

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now