73

371 111 101
                                    


〇🍂
و به‌ نظر می‌آید مردانی هستند که ممکن نیست
آنان را بتوان از پای درآورد، مگر از درون.

■✍: #غسان_کنفانی

ییبو:

نمیدونم بار چندمی بود که شماره ی هاشوان رو میگرفتم و با صدای مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد مواجه میشدم...
دیگه داشتم کاملا ناامید میشدم، کلافگی، عصبانیت استرس، نگرانی،همه ی این حس ها بهم هجوم آورده بود...
نمیدونستم باید چیکار کنم؛ به کی باید زنگ بزنم یا کجا رو بگردم تا بتونم جان رو پیدا کنم... گیج و سردرگم بودمو احساس میکردم تو یه کوچه ی بن بست گیر افتادم.
سرمو روی فرمون گذاشتم، سعی کردم کمی ذهنمو اروم کنم و به کار بندازمش تا بتونم جانو پیدا کنم...

تنها جاهایی که میشناختم مربوط به یانگ باشه، بار بلک و ویلاش بود...

یعنی ممکن بود جان اونجا رفته باشه؟

چشامو بستم و تلاش کردم بیشتر تمرکز کنم
بعد از چند ثانیه  با تجسم پسری آشنا و دور توی خاطراتم، چشم هامو باز کردم و این بار، به جای شماره ی هاشوان، شماره یوبین رو گرفتم...

امیدوار بودم هنوز هم توی بار بلک باشه و بتونه کمکم کنه...

صدای بوق توی گوشم می‌پیچید و داشت منو به ورطه ی ناامیدی میکشوند که تماس وصل شد و صدای متعجب یوبین توی گوشی پیچید: شیائو ییبو؟

سعی کردم آروم باشم و با کنترل احساساتم، بدون لکنت صحبت کنم،
-سلام

*س..لام..خوبی؟

-ممنون...ببخشید یوبین من...خب راستش من...
نمیدونستم چطور باید حرفمو بزنم،

*اتفاقی افتاده ییبو؟

با لحن آرومش اضطرابم از بین رفت
-به کمکت احتیاج دارم...

*داری نگرانم میکنی.. چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

-جان..اون رفته سراغ یانگ..

*چی؟

از صداش مشخص بود تعجب کرده...
بهش حق میدادم...
بعد از اون اتفاق هیچکس حدس نمیزد جان دیگه بخواهد از صد فرسخی یانگ رد بشه چه برسه به این که داوطلبانه پاشه بره دیدنش...

-میتونی کمکم کنی؟میخام بدونم یانگ توی بارِ یا نه...

*نیست...
کمی مکث کرد و گفت: امروز برای انجام کاری به کارخونه رفته...

-کارخونه؟

*هوم...من با جیلی صحبت ميکردم، اون گفت امروز قراره یه معامله ی بزرگ انجام بدن و همه شون رفتن کارخونه...

کارخونه؟یعنی ممکن بود جان اونجا رفته باشه؟یعنی میتونستم جانو اونجا پیدا کنم؟
-آدرس کارخونه رو بلدی؟

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now