51

441 96 38
                                    

به موازات هیچ، قلبم می شکافد
از هیاهوی چشمهایت که گذر کنم، پشت پلک هایت حجمی از سکوت پنهان شده است که پندار به پندارش هزاره ایست از ناگفته های به پایان نرسیده و کیهانیست از سیاره های ناشناخته که بر مدار ناموزون اندیشه ات، به موازات هیچ، منطق را دور میزند.
و من از ژرفای نگاه تو، گم میشوم در جهان اساطیری چشم هایت،...

🍂🎧بقلم:#نسرین_باستانی

1401/5/10

فصل دوم:

+ییبو...
بی توجه بهم جلو رفت و لبه ی پرتگاه ایستاد! با ترس بهش نگاه کردم و قدم هامو بلند تر برداشتم!

ییبو نگاهی به پایین انداخت و بعد سمتم چرخید! به من که ازش چند قدم فاصله داشتم خیره شد! سر جام ایستادم و با نگرانی نگاهش کردم:ییبو... بیا این ور... لطفا...َ

لبخند غمگینی بهم زد، لبهاشو با زبونش خیس کرد و گفت:جان... میدونی چقدر دوست دارم؟!

سرمو تکون دادم، با بغض ادامه داد:دوست دارم بغلم کنی... بهم بگی ییبو همه چی یه کابوس بود تموم شد... بیدار شو... ییبو من کنارتم...

اشک هام به پهنای صورتم می ریخت و گونه هامو تر میکرد!تحمل دیدنش توی این وضعیت رو نداشتم، تحمل غم و دردشو نداشتم، با پشت دست اشک هامو پس زدم و گفتم:ده لعنتی من همیشه کنارتم بفهم ییبو... من هیچوقت ترکت نمیکنم...

دستهامو باز کردم و با لحن ملتمسی گفتم:بیا بغلم عشقم...بیا بغلم...

-متاسفم جان... متاسفم اما من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه تو رو ازم بگیرن...

بدون اینکه نگاه سوزانشو ازم بگیره یه قدم عقب برداشت، دستهاشو باز کرد که وحشت زده فریاد زدم:نههههه ییبوووووو...

با دادی که کشیدم وحشت زده از خواب پریدم،
-جان؟! جان بیدار شو... بیدار شو جان...داری کابوس میبنی...جان

چشم هامو باز کردم! گیچ و ترسیده به ییبو نگاه کردم!کنارم نشسته بود! با گریه بلند شدم و محکم بغلش کردم! تموم بدنم از تصور اتفاقی که داشت میفتاد میلرزید! و اشک هام بی اختیار روی گونه هام سر میخوردن!

ییبو دستشو روی کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند! صدای آرومش آب خنکی بود برای آتیشی که به قلبم افتاده بود:هیس آروم باش عزیزم... آروم باش...

+یی.. بو...

-جونم

+تو... تو داشتی خودتو...

-هیس چیزی نگو همش خواب بود تموم شد...

دست راستمو خواستم بالا بیارم که با سوزشش متوقف شدم! با تعجب از ییبو جدا شدم و نگاه خیسمو به دستم دادم!

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now