42

398 81 13
                                    

نگاهم روی صفحه ی کتاب بود اما فکرم جاهای دیگه پرسه میزد،جای حوالی پسری به اسم ییبو!!

چند ساعتی میشد که رفته بود، امروز صبح با استاد سهون کلاس داشتیم و من با اصرار تونسته بودم اونو راضی کنم تا توی کلاس شرکت کنه! دوست نداشتم بخاطر مراقبت از من، برای درس خوندنش مشکلی پیش بیاد چون میدونستم ییبو زیاد اهل خوندن درس نیست و هر چی یاد میگیره همون چیزهایه که توی کلاس میشنوه و خیلی کم پیش میومد درس بخونه و درس خوندنش بیشتر شبیه مرور خطهای کتاب بود نه درک مطالب!

از سمتی هم دوست نداشتم ازم دور باشه! وقتی کنارم نبود ذهنم مشوش میشد و قلبم میگرفت! احساس گیاهی رو داشتم که توی بیابون بی آب و علف گیر افتاده بود و اونجا هیچ نشونی از حیات نبود!

میتونستم آثار روزهای ک پیش یانگ بودم رو توی خودم ببینم، اولیش این درد لعنتی ای که افتاده بود به جون قلبم و کارمو به بیمارستان کشونده بود و دومی ترس از دست دادن ییبو بود! هنوز میترسیدم، میترسیدم از اینکه افرادی مثل یانگ و زی پیدا بشن و بخواهن مانع بودنمون کنار هم بشن!

توی افکارم پرسه میزدم که دستی روی شونم نشست و بعد صدای نگران دکتر لین توی گوشم پیچید:جان خوبی؟!

نگاهمو از کتاب توی دستم گرفتم و سمت دکتر لین برگشتم و گیچ نگاهش کردم که دستشو روی صورتم آورد و اشک های که گونمو تر کرده بود پاک کرد و گفت:چیزی اذیتت میکنه پسرم؟!

کتابمو بستم و کنارم گذاشتم و با پشت دستم اشک هامو پاک کردم و با لبخند محوی به دکتر لین نگاه کردم و گفتم:خوبم دکتر نگران نباشید

دکتر لین رو به پرستاری که باهاش اومده بود و من تازه متوجهش شده بودم، کرد و گفت:میتونی بری خانوم ژائو

دختر چشمی گفت و از اتاق خارج شد، با رفتن پرستار، دکتر روی تخت کنارم نشست و با لحن پدرانه ای گفت:منو به عنوان دکترت قبول داری پسرم؟!

دکتر لین واقعا مرد خوبی بود، اون مهربون و در عین حال خیلی جدی بود! و شدیدا به سلامت بیمارهاش اهمیت میداد! در جواب سوالش آروم زمزمه کردم:قبولتون دارم...

دکتر لبخندشو عمیق تر کرد و گفت:خب پسرم حالا که منو قبول داری بگو ببینم مشکلت چیه؟ چرا داشتی گریه میکردی؟

نمیدونم تاثیر لحن مهربونش بود یا دل گرفته ی خودم که شروع به حرف زدن کردم، از خودم و ییبو گفتم، از رفتن مامان بابا و تنها شدنمون، از ماجرای پرونده و اتفاقاتی که افتاد، از احساسی که بینمون به وجود اومده بود و بعد از یانگ زی و یانگ و اون چند روز گفتم... تموم مدت دکتر با چهره ی متفکر، بهم خیره شده بود و در سکوت و با دقت به حرفهام گوش میداد، بعد از تموم شدن حرفهام، در حینی که اشک های سردمو از روی گونه های تب گرفتم پاک میکردم با ناراحتی گفتم:میترسم از دستش بدم، میترسم دوباره بیدار شم و اونو کنار خودم نبینم... من...من واقعا میترسم از اینکه اونو از دست بدم...
دیگه نتونستم تحمل کنم، سرمو روی زانوهام گذاشتم و زیر گریه زدم،

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now