13

646 125 293
                                    

دست هامو روی میز گذاشتم و منتظر به سونگجو خیره شدم. بخاطر قراری که با سونگجو داشتم و نیومدن چان به دانشگاه مجبور شدم بک و ییبو رو تنهایی به دفتر وکیل لیو بفرستم. یه جورایی ته دلم از باهم بودن اون دوتا نگران بودم چون هر وقت اون دونفر باهم تنها میشدن یه گندی میزدن

_آقای شیائو

با صدای سونگجو از عالم افکارم بیرون اومدم و بهش لبخند زدم و گفتم:بله آقای کیم

سونگجو خودشو جلو کشید و دستاشو روی میز بهم گره زد و گفت : انگار شما هم فکرتون مشغوله

+:نه فقط منتظر بودم شما حرف بزنید

_اوم...

+:خب آقای کیم دلیلی که خواستین منو ببینین چیه؟؟

با تردید گفت:راستش میخواستم حرفهای اون روزمو اصلاح و تکمیل کنم

تکیمو به پشتی صندلی دادم و گفتم:اون روز گفتید که مقتول رو نمیشناختید و به خاطر یه پیامک به اونجا رفته بودید اما وقتی از پله ها بالا رفتید با جنازه ی مقتول مواجه شدید

سرشو تکون داد و گفت:بله یادمه چی گفتم...

با مکثش، با دقت بهش نگاه کردم. لرزش مردمک چشمش و بالا و پایین شدن سیبک گلوش، بازی کردن با انگشت هاش، همه ی اینها نشون میداد مضطربه و از حرفی که میخواد بزنه مطمئن نیست!
+:اگه سختتونه و هنوز آمادگی گفتنشو ندارین میتونین بزارین برای یه روز دیگه آقای کیم

سری سرشو به معنای مخالفت تکون داد و گفت:همین الان هم دیره...

+:متوجه ی منظورتون نمیشم

با لبخند غمگینی گفت:اونا همین الآن هم پرونده رو بیخیال شدن و زمان شروع دادگاه به زودی اعلام میشه

از اینکه موضوع به این مهمی رو نمیدونستم شرمزده(خجالتزده، واژه ی مناسب تری داشتید توی کامنتا بگید من الان مغزم قفله 😢) شدم. به حساب خودم اومدم بهش کمک کنم اما جز اتلاف وقت هیچ کاری نکردم. لبمو گاز گرفتم و با شرمندگی گفتم:متاسفم آقای کیم... من از این موضوع اطلاعی نداشتم...

_اشکال نداره...

+:اگه حرفي دارین لطفا شروع کنین

_بهتون گفته بودم مقتولو نمیشناسم... اما در واقع من و شوان یی قرار گذاشته بودیم ازدواج کنیم...اون دختر خوبی بود خوشگل بود تحصیل کرده و حتی از خانواده ی پولداری بودن... پدر مرحومش کلی ثروت برای شوان یی و مادرش گذاشته بود... غیر از این ها من و اون به هم علاقه مند بودیم... تا اینکه یهو همه چی تغییر کرد، اون بی حوصله شده بود، کمتر همو میدیدیم و جواب زنگ هامو نمیداد، بهش اعتراض کردم اما اون با عصبانیت گفت دیگه منو نمیخواد گفت بهتره همه چیو تموم کنیم... باورم نمیشد بعد از سه سال ازم میخواست همه چیو تموم کنم... احساس خوبی نداشتم... یه مدت ازش بی خبر بودم تا اینکه اون شب یه پیامک بهم رسید که ازم خواسته بود اگه میخوام حقیقتو درموردش بدونم ساعت 12 شب بار بلک باشم...اولش دو دل بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم اما آخرش به این فکر کردم بهتره برم و حقیقتو بفهمم... یکم دیرتر رسیدم و... وقتی هم رسیدم با جنازه ی شوان یی روبه رو شدم... اون موقع دیگه هیچی برام مهم نبود جز دختری که روی زمین افتاده بود خودمو بالای سرش رسوندم و صداش زدم اما اون هیچ جوابی بهم نداد... با دیدن چاقو خواستم اونو از بدنش دربیارم که همون موقع اون پسر اومد و... بقیشم که درجریانین...

برادر دوست داشتنی منOnde histórias criam vida. Descubra agora