57

474 102 23
                                    

قیصرامین پور همه‌ی حرف رو توی این شعر زده بقیه‌ش سکوته و سکوت :
‹از چه حرف می‌زنم؟! درد حرف نیست درد
نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم..

ییبو:

ترسیده سرجام میخکوب شدم! مرگ رو داشتم با تموم وجودم حس می کردم! هر آن منتظر بودم تا سقف روی سرم آوار شه که به عقب کشیده شدم، چشم هام بی اختیار بسته شد و چند ثانیه بعد روی چیز نرمی افتادم!

با تردید چشم هامو باز کردم که با صورت رنگ و رو رفته ی جان مواجه شدم

+ییبو...

به سختی دستمو بالا بردم و روی گونش گذاشتم :جانِ ییبو...

لبخند کم رنگی روی لبش نشوند؛ به سختی ادامه داد: یی...بو.. م..من.. می‌..خواستم.. بگم..

مدام سلفه می‌کرد و در تلاش بود حرفشو بزنه
قلبم از دیدن این حالتش به درد اومد؛ گریه کردنم دست خودم نبود

+من... دوست دارم

هق هقم همراه با شعله های آتیش به گوش جان رسید!

دیگه تحمل نکردم، سرمو جلو بردم و لبشو کوتاه بوسیدم و گفتم: بعدا عشقم... بعدا باهم حرف می‌زنیم... نمیزارم اتفاقی برات بی افته

جان لبخند زیبایی بهم هدیه داد و پلک هاش بسته شد!
وحشت زده صداش زدم:جاننن.. عزیزمم... چشم هاتو باز کن... جان...

گلوم بشدت میسوخت و احساس میکردم هیچ اکسیژنی داخل ریه هام نیست!

نگاهی به اطراف انداختم! داخل خونه گیر افتاده بودیم و راه خروج بسته شده بود؛ تقریبا بیشتر خونه رو شعله های آتیش در بر گرفته بود!

با ناامیدی نگاهی به صورت جان انداختم! انگار اینجا آخر راه برای هردومون بود؛ دیگه هیچ راه گریزی نبود و قرار بود هر دومون توی آتیش بسوزیم... چشم هام داشتم مرگ عزیزترین آدم زندگیمو میدیدم..یعنی میشد من زودتر از جان بمیرم؛

این چطور سرنوشتی بود... واقعا عشق بین منو جان نفرین شده بود که اینجوری باید تموم میشد... اینجوری مردن زیادی شاعرانه به نظر می رسید... مرگ عشق در آغوش آتش...

پوزخندی به افکارم زدم، دستمو نوازش وار روی صورت جان کشیدم و با بغضی که توی گلوم بود خواستم باهاش صحبت کنم که نشد..

صدام در نمی اومد... پس با اشک هام، چشم هام و ضربان قلبم باهاش صحبت کردم:ببخش منو عزیزکم نباید تنهات میزاشتم...جان معذرت میخوام نشد سرقولم بمونم..نتونستم مراقبت باشم... نشد بهت بگم چقدر دلم برات تنگ شده... نشد از دوری این یه هفته برات حرف بزنم... جان انگار دیگه نمیتونم بغلت کنم، لمست کنم... دیگه نمیتونم بهت بگم چقدر عاشقتم... چقدر حرف نگفته مونده تو دلم...جانان

برادر دوست داشتنی منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang