62

455 111 33
                                    

〇🍂
ساکن باغ‌های چشمان توست شعر
و اگر چشمان‌ات نباشند شعری نوشته نمی‌شود

■شاعر: #نزار_قبانی

نگاه گیچ و شوکه مو به جانی دادم که کنار پله ها با چمدون های توی دستش ایستاده بود، دوست داشتم از اعماق وجودم داد بزنم و ازش بخواهم که بیاد منو از این کابوسی که توش گیر کردم نجات بده، بیاد و بهم بگه هرچی که شنیدم اشتباه شنیداری بوده و من، شیائو ییبو پسر شیائو والاس و وانگ یانام! اما چیزی مانع ام میشد، ترس... وحشت...

با حس خفگی ای که بهم دست داد، چنگی به گلوم زدم و برای نفس کشیدن به تقلا افتادم!

اما بعد از چند ثانیه با ناامیدی دستمو برداشتم، شاید مردن گزینه ی بهتری بود... شاید اینجوری از دردی که الان روی قلبم احساس میکردم نجات پیدا کنم... شاید...

با سیلی ای که به صورتم خورد و گزگز صورتم، بغضم شکست و با آزاد شدن قطره های اشک از گوشه ی چشم هام، راه تنفسم باز شد،

+یی.. بو..

نگاه تارمو بهش دادم و با غم به چشم های ترسیده و نگرانش خیره شدم!

میخواستم بگم گریه نکنه، میخواستم بهش اطمینان بدم خوبم... میخواستم بگم تا وقتی دارمش همه چیز خوبه اما نمیتونستم! اصلا جان مال من بود؟! اگه حرفهای پدر حقیقت داشته باشن و جان بفهمه هنوز میتونه مثل قبل نگاهم کنه؟! میتونه دوسم داشته باشه؟!

با فرو رفتن توی بغلش، چنگی به لباسش زدم و بافرو بردن صورتم توی سینش بیصدا گریه کردم!

من می ترسیدم! میترسیدم از حقیقت... از اتفاقهای بعدش... از از دست دادن... من میترسیدم و احساس ضعف میکردم... احساس میکردم تو مرداب گیر افتادم و هر چی بیشتر دست و پا میزنم بیشتر توی منجلاب فرو میرم...

+متاسفم ییبو... متاسفم.. متاسفم که زدمت عشقم...گریه نکن فداتشم... گریه نکن...

میون تموم دردهای تازه تزریق شده به رگهام، به خامی و سادگی جان خندیدم! اون خیال میکرد بخاطر سیلی ای که خوردم دارم گریه میکنم؟! و من دردم فراتر از درد سیلیش بود!
کاش همه چیز به همین سادگی بود جان... کاش همه چی یه خواب زشت و بی معنی باشه... کاش بتونم چشم هامو باز کنم و دوباره خودمو توی بغلش می دیدم...

با بلند شدن صدای هق هق هاش، ازش جدا شدم و با غم به صورت ناراحتش خیره شدم، اشک هاشو با انگشتم به آرومی پاک کردم و با بغض گفتم :گریه نکن جانم...ببین من خوبم... چیزی نشد... فقط یکم شوکه شدم.. جان جان آروم باش دیگه...

+تو... خودتم... داری گریه... میکنی...

به زور لبخندی روی لبم نشوندم و با بوسیدن چشم هاش گفتم:گریه نکن نفسم برای قلب مهربونت خوب نیست...

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now