3

688 172 87
                                    

به چان که بیخیال داشت قهوه اش رو میخورد نگاهی انداختم و با استرس گفتم:بنظرت رییس دانشگاه چیکارشون داره!؟!

چان ماگ قهوه اش رو از دهنش فاصله داد و گفت:لابد فهمیده این دوتا باعث و بانی تمام خرابکاری های ترم های گذشته ان می‌خواد گوش مالیشون بده

+:هی چان چطور میتونی این حرفو بزنی؟!

÷:جان دو دقیقه دست از نگران بودن برای اون دوتا هیولا بردار باشه

سرمو پایین انداختم و همینطور که افتاده بودم به جون ناخون بیچارم گفتم:دست خودم نیست خب

دستشو روی شونم گذاشت و با لحن شیطونی اسممو صدا زد:جان جان

سرمو بالا آوردم و به چشم های شیطونش سوالی نگاه کردم.

÷:یه دخترست از وقتی اینجا ایستادیم داره ما رو نگاه میکنه و از حرکاتش معلومه میخواد بیاد جلو ولی میترسه

بی حوصله گفتم:خب چیکار کنم؟! لابد از اون طرفدارای بیچارته

÷:اولا که طرفدارای من اصلا بیچاره نیستن و خیلیم خوش شانسن که این فرصت براشون پیش اومده تا باهام آشنا بشن و روم کراش بزنن. دوما طرفدارهای تو که بیچاره ترن تو حتی یه نیم نگاه کوچیک هم بهشون نمیندازی!... و سوما ازکجا میدونی این خوشگله طرفدار تو نیست اوم؟!

کلافه گفتم:نمیدونم

÷:بیا شرط ببندیم

+:چ... چه..شرطی؟

÷:اگه از طرفدارای من بود تو هرچی بگی انجام میدم و اگه از طرفدارای تو بود اونوقت تو باید هرچی من بگم انجام بدی

یکم ترسیدم. آخه تجربه ثابت کرده بود که چان و بک و ییبو خیلی بی رحم و ترسناکن ولی بااین وجود فقط سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم.

چان لبخند یه وری ای زد و دستمو گرفت و سمت دختر کشوند.

دختر با دیدن اینکه داریم سمتش میریم آب دهنش رو قورت داد و با اضطراب نگامون کرد.

چان روبه روش ایستاد و با لبخند گفت:سلام خوبید خانوم

دختر گوشه ی لباسش رو توی دستش گرفت و گفت:سلام ممنونم

÷:مشکلی پیش اومده‌؟! انگار میخواستین بهمون چیزی بگید

دختر به من نگاه کرد و گفت:راستش میخواستم با دوستتون حرف بزنم

چان لبخند پیروزی زد و رو به من گفت:جان خانوم با شما کار دارن

لبخند مضطربی زدم و مهربون گفتم:راحت باشین لطفا

دختر که انگار خیالش کمی راحت شده بود لبخند کم رنگی زد و گفت:راستش رو بخواین من مدتیه از...

برادر دوست داشتنی منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora