10

676 123 261
                                    

بعد از شام همگی آماده شدیم و سمت بار رفتیم.

بک نگاهی به در بار کرد و با استرس گفت:میگم جان مطمئنی اون جا مشکلی پیش نمیاد؟!

دستمو روی شونش گذاشتم و مطمئن گفتم:هیج مشکلی پیش نمیاد بک،.. نگران هیچی نباش تو که تنها نیستی چان باهاته من و ییبو هم که هستیم درضمن ما میخوایم بریم خوش گذرونی چرا باید دردسر بشه اوم؟!

بک دستی به موهاش کشیدو گفت:نمیدونم... اگه واقعا توی اتاق ها دوربین‌ کارگذاشته باشن حتما یه مشکلی هست...

چان اخمی بهش کرد و گفت:بسه دیگه کم ادا دربیار  تو از همه ی ما بیشتر دنبال دردسر بودی حالا میخوای باور کنم ترسیدی؟!

بک هم متقابلا اخم کرد و گفت:گم شو به هرحال یکیمون باید طبیعی رفتار کنه

ییبو چشم غره ای به بک رفت و گفت:فعلا که داری غیر طبیعی برخورد میکنی میمون

برای اینکه بیشتر از این جلب توجه نکنیم دست ییبو رو گرفتم و سمت در ورودی کشوندم و با صدای بلندی که اون دوتا بشنون گفتم:مطمئن باشین امشب حسابی بهتون خوش میگذره پسرا

چان و بک بیخیال بحث شدن و همراه هم پشت سر من و ییبو وارد بار شدند.

برخلاف دفعه ی قبل که بارخلوت بود و فضای آروم و رمانتیکی داشت اینبار شلوغ بود و صدای کر کننده ی آهنگ و بوی عرق و مشروب فضای بار رو پر کرده بود.

به هر زحمتی بود از بین جمعیت رد شدیم و خودمون به کانتر رسوندیم. بارمن جوونی که اون روز باهاش آشنا شدیم با دیدن ما لبخندی زد و سریعا سمتمون اومد. از حواس پرتی ییبو استفاده کردم و قبل از اینکه اون پسر بهمون برسه سمتش رفتم و دستشو گرفتم و به گوشه ی خلوتی بردم.

پسرجوون با تعجب نگام کرد و گفت:اتفاقی افتاده؟!

لبخند مسخره ای زدم و گفتم:نه راستش میخواستم ازت خواهش کنم که چیزی درمورد اون روز نگی! راستش اون هیچی یادش نمیاد و منم نخواستم با گفتن اتفاق اون روز اذیتش کنم...

پسر جوون لبخندی زد و گفت:خیالتون راحت... راستی اون روز نشد باهم آشنا بشیم... من یوبینم و شما

متقابلا لبخندی بهش زدم و گفتم:منم جانم... بیا بریم بقیه رو بهت معرفی کنم.

یوبین سرشو تکون داد و همراهم سمت بچه ها رفتیم!
ییبو دستمو گرفت و سمت خودش کشید و بااخم گفت:باهاش درمورد چی حرف میزدی که نباید ما میفهمیدیم

شت الان چی بهش بگممم... توی فکر بودم که چه جوابی به ییبو بدم که با صدای یوبین که از ییبو پرسید حالش چطوره نفسمو بی اختیار بیرون دادم.

ییبو سرشو تکون داد ودرجواب یوبین گفت:خوبم ممنونم

یوبین نگاهی به من کرد وگفت:میخواستی دوستهاتو معرفی کن جان

برادر دوست داشتنی منWhere stories live. Discover now