72

318 116 96
                                    

〇🍂
فردا و فردا و فرداهای دیگر
با گام‌هایی کوتاه و دزدانه
از روزی به روزی دیگر پیش می‌خزند
و طومارشان
در آخرین هجای لوحِ روزگار برچیده می‌شود،
و دیروز و همه‌ی روزهای گذشته
جمله‌گی برای جمله‌ی ما نابخردان
راهی روشن کرده‌اند که ما را
در غبارآلوده گور تنگ و تار می‌افکند.
فرو میر!
فرو میر ای شمع کورسو!
زندگانی جز سایه‌یی گذرا نیست،
بازی‌گری بی‌نوا
که ساعتی را
به جوش‌وخروش
بر صحنه جولان می‌دهد
و از آن پس سکوت است و دیگر هیچ.
قصه‌یی پر آب‌و‌تاب اما توخالی است،
که ابلهی برآشفته حکایت می‌کند
اما سراسر بی‌معنا و بی‌ارزش است.

■شاعر: #ویلیام_شکسپیر [ "William Shakespeare" | انگلستان، ۱۶۱۶ ‌- ۱۵۶۴ ]

🔺مکبث (Macbeth)، پرده‌ی پنجم


بین خواب و بیداری بودم که دست نرم شخصی روی گونم نشست و گونمو نوازش کرد، تکونی خوردم و غری زیر لب زدم:خوابم میاد...

صدای خندیدن آرومش توی گوشم پیچید
-بخواب عشقم...

پیشونیمو بوسید و از روی تخت پایین اومد و باعث شد با نارضایتی ای که از عدم حضورش کنارم بود، چشم هامو بازکنم و بخواهم باهاش مخالفت کنم،

با بسته شدن در سرویس بهداشتی، نگاه خمارمو به ساعت روی میز دادم و با دیدن ساعت که از ده صبح گذشته بود، لبهام آویزون شد و نقی زیر لب زدم!

غلتی روی تخت زدم و دوباره چشم هامو بستم! اما نخوابیدم، منتظر بودم ییبو بیاد بیرون و برگرده کنارم و منو توی بغلش بگیره،

با باز شدن در، منتظر موندم تا تخت تکون بخوره اما بر خلاف انتظارم،صدای قدم هاش میومد که داشت سمت کمد لباس‌ها میرفت!

از زمانی که خونه‌ی چانیول اومده بودیم مامان برامون لباس آورد و ازمون خواست تا زمانی که احساس می‌کنیم دوستامون بهمون احتیاج دارن کنارشون بمونیم.

چشمامو نیمه باز کردم و بهش خیره شدم، بی توجه به من لباسهاشو پوشید و سمت تخت برگشت، سریع چشم هامو بستمو خودمو به خواب زدم!

ییبو جلو اومد و کنارم روی تخت نشست، بهم خیره شد، نمیدونم چند دقیقه بود که بهم زل زده بود، تقریبا داشتم کلافه میشدم و میخواستم خودمو لو بدم که خم شد و لبهاشو به نرمی روی پیشونیم گذاشت و طولانی اون نقطه رو بوسید!

احساس خوبی از لبهاش به وجودم منتقل شد، احساسی مثل دوست داشته شدن، مثل اعتماد، مثل آرامش خالص...

قبل از عقب کشیدن دستشو لای موهام برد و آروم زمزمه کرد:دوست دارم بانی...

دوست داشتم چشم هامو باز کنم و با صدای بلند بگم منم دوست دارم شیائو ییبو، اما ترجیح دادم اینکارو نکنم!

برادر دوست داشتنی منOnde histórias criam vida. Descubra agora