«ما اصلاً اینطوری بهمون خوش نمیگذره، آرمین. مطمئنی نمیخوای؟»
دوباره گفتم: «نه، مامان. جدی میگم. من همینجوریش از فامیلای بابا بیزارم. چه برسه بخوام دو هفتهی تمام توی هتل تحملشون کنم.»
«هتل نیست که؛ ویلاشونه.»
«دیگه بدتر.»
«نه واقعا، مطمئنی؟ یعنی اصلاً هیچ راهی نداره بتونی یه کم جا به جا کنی کاراتو؟»
«واقعیتش ... حتی اگرم داشت نمیکردم. میخوام همینجا استراحت کنم. کلی فیلم هست که ندیدم. تازه تولد مهرداد هم یازدهم فروردینه و دوست ندارم امسال هم از دستش بدم.»
«مهرداد...؟ کی؟ دوست مدرسهات؟»
«آره دیگه. یادت نیست؟ باباش همیشه کراوات میزد توی جلسه اولیا.»
با خنده گفت: «آهااان آره آره ... مگه اون هم توی دانشگاه شماست؟»
«آره دیگه ... نه، مشکلی نیست. قربونتون برم.»بابا بیشتر از مامان اصرار میکرد که ساکم رو ببندم و باهاشون همراه بشم، امّا من اگر تمام دنیا رو هم در عوضِ اون سفر بهم میدادند، حاضر نبودم برم. یک تنهاییِ بیچیز و بیدلیل من رو به خودش دچار کرده بود و بیشتر از هرچیزِ دیگهای دلم میخواست خونهی خودم باشم. دلم میخواست تمام دو هفتهی عید رو توی اتاق خودم بگذرونم، توی تخت خواب خودم بخوابم و روی صندلی و پشت میز همیشگیِ خودم بشینم. آره ... مسخره است و حتی گاهی برای خودم هم روشن نبود که چرا و به چه دلیل، این چیزهای خیلی ساده من رو مجذوب خودشون میکردند. اینجور احساسات غریب و ناگهانی برام خیلی هم تازه نبود، امّا توی این دو سه سال اخیر، بیشتر از هر وقتی حضورشون رو احساس میکردم.
«خیلی خب ... پس حسابی مراقب خودت باش. اگرم نظرت عوض شد برات بلیط میخریم پاشو بیا! تعارف نکن. جات از الان خیلی خالیه.»
بابا اینها رو گفت و به آرومی چمدون سورمهای رنگش رو از روی زمین برداشت. احتمالاً هم آخرین مورد از وسایلی بود که باید پشت ماشین میگذاشتند.
یک نگاه به اطراف، یک نگاه به من: «پس کاری نداری؟»
گفتم: «نه. سفر خوبی داشته باشین.»
«قربونت برم. مراقب باش. خبر بده از خودت.»و همون لحظاتِ آخر بدرقه بود که با باز شدن در، متوجهِ اون تغییر هولناک شدم. ظاهر همیشگیِ راهرو حالا یک فرق بزرگ داشت. بابا از جلوی چشمانم به آرومی فاصله گرفت و من نگاهم را حالا تماماً به درِ آپارتمان روبرویی دقیق کرده بودم. واحد 32. واحدِ خانوم رضایی. درست پشتِ همین درِ چوبین و خوشرنگ – که به نظر میرسید به تازگی هم نقاشی شده – درست توی همین آپارتمان روبرویی بود که تمام قصّهی من آغاز میشد. زانوهام تیر میکشیدند و سنگینی پاهام رو کمتر احساس میکردم ... بعدازظهرِ یکروزِ جمعه. یادتون که نرفته؟ نه ... معلومه که نه. این هزینهای بود که من با تمام آبرو و غرورم پرداخت کرده بودم. هزینهی عشق، و دوست داشتنِ کسی که ریشههای آلودهای داشت، و خیلی زود هم من رو آلوده کرده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Humiliate Me | تحقير
Fantasiaبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...