18 | Training

378 10 2
                                    

یکبار دیگه بهم یادآوری شد که توی این رابطه هیچ اراده و اختیاری ندارم. هرچی خانوم گفتند، من باید بگم چشم. باید بگم چشم خانوم، می‌کنم. میرم، میام، انجام میدم، خانوم. چشم. نگاه به ساعت هم نکنم که یکربع بعدش میشه دهِ شب. زندگیِ خودم رو بذارم زمین، فکر و خیالم رو رها کنم و جنده‌ی مرجان باشم. آره ... همین بود. واقعیتِ عریان و عجیب.

اون شب هم ساعت خیلی زودتر از چیزی که میشد انتظار داشت از یکربع گذشت و من حالا دوباره داشتم بوی آپارتمان میسترسم رو تنفس میکردم. خونه‌اش همیشه عطرِ خاص و حالتِ یخی داشت؛ جوری که هیچوقت برام عادی و تکراری نمی‌شد. هردفعه انگار تازه بار اول بود. همون اضطراب و حس شرم، و آمیختگیِ ناجورش با میل به ارضا شدن. احساسات غریبی که انگار متعلق به منِ آرمین نبود، و فقط توی این آپارتمان و جلوی این زن شکل می‌گرفت.

«از این اخلاقت خوشم میاد پسر خوب ... سرِ ساعت میای. دیر نمیکنی. خوبه.»

در حالی که کفش‌هام رو درمی‌آوردم، لبخند زدم. آروم گفتم: «ممنون خانوم»، ولی انگار مرجان متوجه نشد.

«آ آ ... کجا؟»
«ببخشید خانوم. همینجا وایسم...؟ دمِ در؟»
«بهت اجازه دادم وارد سالن بشی اصلا؟»
«نه خانوم ...»
«آهااا ... خب من اگه از این به بعد بجای آرمین، "گاو" صدات کنم بهت برنخوره ها ...»
«عذر میخوام خانوم. گوه خوردم.»
«نخور. این حرفارو جلوی من نزن. ادب داشته باش. اجازه نداری جلوی من خودت رو تحقیر کنی. متوجه میشی؟»
«بله خانوم. بله. چشم.»
«اینجا بابت هر یک قدمت باید اجازه بگیری از من. نه گوه خوری نیازه نه عذرخواهیِ مداوم. بهت گفتم قراره مثل آدم بزرگا باهم حرف بزنیم. بفهم. مثل دوتا آدمِ بالغ ...»
«متوجهم خانوم. باید اجازه بگیرم.»
«آهان ... دقیقاً. حالا هم دوتا قدم میری عقب، کفش‌هات رو قشنگ جفت میکنی میذاریشون توی کمد، لباسات رو هم کامل درمیاری. دیگه هم نبینم با جورابای کثیفت بخوای روی فرش خونه‌ی من راه بری.»

اطاعت. اطاعت، میسترسِ من. اطاعت.
ولی کی فکرشو میکرد که کارِ من و شما به اینجا برسه، خانوم رضایی؟ توی تخیّل کدوم آدم سالمی می‌گنجید که پسر پر افتخارِ دکتر صالحی، یکروز باید جلوی همسایه‌ی روبرویی‌شون لخت بشه، سایز گوشت لای پاهاش معاینه بشه، تحقیر بشه، بره توی قفل، کتک بخوره و دوباره فرداش برگرده پیش همون همسایه؟ کی فکرش رو میکرد واقعا؟ چهار سالِ پیش بود بابت پارک ماشینتون اینقدر پشت سر شما و شوهرت حرف میزدم خانوم رضائی. ولی حالا ببین ...

«بدو زود باش! زود باش پسر! به چی فکر میکنی اینقدر؟!»

به خیلی چیزها. هربار که جلوی تو لباس‌هام رو درمیارم، به خیلی چیزها فکر میکنم مرجان. و این فکرها، برعکسِ صبر و حوصله‌ی شما، هیچ حد و پایانی نداره.

«حاضرم خانوم ... اجازه می‌دید؟»
نگاهش خیلی سریع دقیق شد روی کیرم، پوزخند زد و لبِ پایینش رو گاز گرفت.

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now