37 | Pause & Play

269 9 0
                                    

در اوج بیچارگی و چه‌کنم چه‌کنم‌های ذهن آشفته‌ام، یادم افتاد مامان چند ماه پیش به بهانه‌ی مسافرت، یه سِت کلید قفل‌های خونه رو به فریماه جون – مامانِ ملیکا – امانت داده بود تا هر هفته به گل‌های بالکن سر بزنه و آبشون بده. این موضوع بعدها یکی دو باری تکرار شد، جوری که حالا اطمینان داشتم اون دسته کلیدِ زاپاس حتماً خونه‌ی خانومِ آریان پیدا میشه. آره ... آره ... چقدر هم خوب. لابد پیشِ خودت هم فکر نکردی اگه چشمِ ملیکا یا مادرش میوفتاد به یه همچین نر-جنده‌ی چاق و کون‌‌لختی، چه کثافتی به روح و روانشون تحمیل میشد اون لحظه. چه خبرهای ناجوری قرار بود بپیچه توی ساختمون و تو هیچ دفاعی برای خودت نذاشته بودی کنار. آخ ... آرمین. آرمین جدی این بود نهایتِ راه حلت؟ بگو آخه دیگه پیشِ کی میتونستم برم که با اون وضعیتِ ناجور قبولم کنه؟ گفتم فکر کن، فکر کن. یه نفسِ عمیق بکش ... و فکر کن. اونقدر فکر کن که تا عمر داری امشب رو فراموش نکنی. اونجوری که پابرهنه و لخت، اشک میریختی توی راه‌پله‌ها و سر و صدای هر طبقه همه وجودت رو در لحظه می‌بلعید. دستات لرزون لرزون میرفت طرفِ در، و یکهو تق ... تق ... تق - «سلام. سلام ملیکا.»
«آرمین...؟!»
«هییسس... توروخدا آروم! تو رو خدا ...»
«آ ... شت چرا اینطوری شدی تو؟ حالت خوبه؟!»
دوباره پرسید: «چی شده آرمین؟!» و اون وحشت و نگرانی که از چشماش بیرون میریخت، انگار ظرفیتِ اون همه لختی و کبودی رو نداشت. فقط شرم‌آلود نگاهم می‌کرد؛ و اون چشم‌ها به قدری سرگردون و شُک‌زده به تنم نشونه می‌رفتند، که انگار هیچکس پیش از این یادشون نداده بود باید چطور به یک همچین هیبتِ آلوده‌ای نگاه کرد.

آه ... لعنت به من.

یک دست جلوی قفلِ لای پاهام، یکی جلوی صورتم، خون میدویید روی گونه‌هام و می‌گفتم: «آره ... آره ... چیزی نیست. میشه لطفاً کلیدِ خونه ما رو ...»
«بیا تو...!»
«نه لطفاً ... وقت ندارم ملیکا...»
«وقتِ چی...؟ آرمین شوخیت گرفته؟ بابا خب لااقل بگو چی شده؟ دزد اومده خونتون؟! سالمی؟!»
«چ...نه. نه چیزی نشده ببین ... باشه. من همه چیو برات توضیح میدم فردا. اوکی؟ الان... الان هم خوبم. تو فقط ... فقط الان خواهش میکنم به من گوش کن.»

نگاهش هر چند لحظه یکبار از روی کبودی‌های صورتم سُر میخورد و روی پاهای مضطرب و ضعیفم سنگینی میکرد. می‌گفتم گوش کن. گوش کن به من، ملیکا، ملیکا. دهنم باز می‌شد امّا کلمات بیرون نمیومدند. انگاری تهِ حلقم رو چند هزار تُن سنگ و کلوخ و آهن ریخته بودی، هیچی. فقط حضور خاموش و بهت‌زده‌ی این دختر به قدری تحقیرآمیز و ناجور از خجالتم درمیومد که جرئت نداشتم تصویرِ زشتِ خودم رو از چشمِ بقیه متصور بشم.

فاک. فاک. فاک فاک فاک.

انگار از اونجور خواب‌هاست که دوست دارم به انفجار لحظه بیدار بشم. دوست دارم دست و پاهام لای ملافه غلت بزنه، و به فاصله‌ی یک اشاره‌ی کوچولو بفهمم همه‌اش خواب بوده.

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now