33 | No Regrets

226 3 0
                                    


 «من امروز درست رأس ساعتِ یازده از خونه بیرون زدم ... باور می‌کنید؟

«من امروز ... من امروز از هر وقتی زودتر بیدار شدم تا کارها سرِ موقع پیش بره خانوم. باور می‌کنین؟»

آره. آره حتماً باور میکنه.

یعنی چی آخه "باور میکنید؟". بگو بدشانسی آوردم. یازده هم نبود. سی و پنج دقیقه دیرتر راه افتادی که اون ترافیکِ کوفتی نصیبت شد. فاک. حالا بیا و درستش کن، احمق!

گفتم: «باور کنید خانوم ... اتوبانِ مُدرس تصادف شده بود. چهارتا ماشین زنجیری خورده بودن به همدیگه ... افتضاحی بود که نمیشد آخرش رو پیدا کرد. من خیلی شرمنده‌ام. حتی توی برنامه یادداشت کرده بودم که امروز شما فقط تا دوازده دفتر هستید. کلی با آقای معتمدنیا حرف زدم که راضی شد من امروز زودتر از سرِ کار مرخص بشم بیام بیرون ... این دفعه خیلی سوال پیچم کرد ولی سعی کردم تا اونجایی که میشه اسمی از شما نیارم. البته نه اینکه ایرادی داشته باشه ... نه. یادم نرفته این کار رو مدیونِ شمام ... فقط ... فقط ترجیحم این بود که رابطمون از ایشون مخفی بمونه. خانوم رضایی...؟ خانوم ...؟»

چیه؟ میخوای چی بگه الان؟ هان؟ همین که از وقتی سوارش کردی حتی توی آینه هم نگات نمیکنه کافی نیست؟ بابا آخه سه ساعت و دوازده دقیقه دیر کردی! سه فاکینگ ساعت! جدی میخوای چی بگه الان؟ همین که جلوی اون همه آدم نخوابوند توی گوشِت باید دستاشو بوسید. یادت رفت چطور عرق میریختی و تته پِته میکردی دمِ در؟

«خانوم میشه ببخشین منو؟ من این دو ماه اخیر رو با دقت پیش بردم که یه وقت خطایی ازم سر نزنه ... لطفاً ...»

لطفاً، لطفاً، لطفاً ...
آه. شما هم لطفاً ببخشین منو.
ببخشید که باید با چنین مقدمه‌ای واردِ زندگیِ جدیدم بشید. حقیقتش این مدّت اصلاً آسون نبوده. از اون شب که با دستِ خودم ریشه‌های این رابطه‌ی آلوده رو تقویت کردم، از همون شب تاحالا، بِراستی هیچ‌چیز در اختیار و کنترل و اراده‌ی خودم نیست. این‌که چه وقت از خواب بیدار بشم، این‌که حتی چه مقدار غذا بخورم و چند ساعت از چند روزِ هفته رو به خدمتِ دستورات ایشون دربیام ... از کلّی‌ترین رکن‌های زندگیم، تا جزئیات کوچکی مثل چند بار حموم کردن و دستشویی رفتن، همه و همه به دستور و اجازه‌ی "این زن" ممکن می‌شده. هرچند که می‌نویسم "این زن"... امّا شما بهتر از هرکس دیگه‌ای این رو میدونید که من در برابر این "زن" چه جایگاهی دارم. که اگر در چشم باقیِ مردمانِ این شهر، مرجانِ رضایی صرفاً یک زنِ مطلقه‌ی چهل و چند ساله است، برای من چیزی کمتر از یک "ارباب" نبوده. اون هم نه فقط به شکلِ اروتیک و لذتبارش، بلکه حقیقتاً در جایگاه صاحبِ یک "شیء" – چنان که انگار من اسبِ رام‌نشده‌ای بوده‌ام که به دام افتاده – و حالا هرچقدر هم که دست و پا بزنم و سرکشی کنم، بیشتر و بیشتر شلاق خواهم خورد. درست مثل همین چند شب پیش ...

میگفت: «اوهوی! وایسا ببینم ... باز دوباره کجا دَر میری جنده؟ ما واسه یه شب تا صبح کامل با شما حساب کردیما ...»
با چشم‌های گریون به خودم می‌پیچیدم و میگفتم: "نه خانوم... بسه."
می‌گفتم: «خانوم ... لطفاً. بسه واسه الان.»
«بله؟ فرمایش دیگه‌ای نبود جناب مهندس؟»
«خانو...»
«زهرمار آشغال! خجالت بکش ... مگه نگفتم صدتای امشبت رو که خوردی برمیگردی توی قفس؟ مَرد باش و اطاعت کن ... پاشو! پاشو ببینم. یالا کونِ گشادت رو تکون بده که وقت خوابته.»

تنبیه، تنبیه، آه ...
تنبیهِ بی‌امان.

سه شب بود که خانوم مجبورم میکردند شب تا صبح رو توی قفس بگذرونم. توی اتاقِ تربیت، که انگار چند هزار طبقه با خونه‌ی خودم فاصله داشت، و سرمای شبونه‌ی زیرزمین تنم رو چنگ می‌زد.

«هان؟ چیه؟ ناراحتی؟ گمشو برو خونه مامیت بتمرگ. همینه که هست. هنوزم وقت داری که گورت رو گم کنی از این اتاق. هوی ... منو نگاه کن عنتر ... چته؟ شرمت نمیشه اینقدر جلوی من عر عر میکنی هر شب؟ اگه اینقدر سختته یه کلام بگو گوه خوردم. بگو ... دِ بگو دیگه. تو که خیلی خوش خوراک بودی این مدت. چیشد ...؟ آها اینم سختته بگی؟ اوکی ... میخوای لباسات رو بیارم بپوشی گم شی بری؟ آره؟ خب بیا، کاری نداره که ...»
«نه خانوم ... میرم توی قفسم خانوم. ببخشید.»
«ها ... بیا. باز شل کن سفت کنای مادمازل شروع شد. هوی ... با شما دارم صحبت میکنم جنده‌پسر. اینجا ... اشکای کثیفت رو پاک کن ببینی کجا رو دارم نشونت میدم. آها ... آها ... حالا بتمرگ گوش کن چی میگم بهت. اول از همه که این مدت خیلی باهات راه اومدم، جنابعالی بد عادت شدی. قرار نیست نصف سشن‌های هر شب ما به عر و گوز کردن و التماس شنیدن بگذره. سختته؟ جونت در میاد با واقعیتِ زندگیت روبرو بشی؟ به درک. مشکل خودته و خودت حلش میکنی. فقط از این به بعد دیگه منو مسخره‌ی شل بازیای خودت نکن بیشعور. تو یا جنده‌ی فول‌تایم منی یا نیستی. حد وسط نداره که چونه بزنی و تخفیف بخوای. یادت میاد چندبار اینارو برات گفتم و تو همینطوری سر تکون دادی پسر جون؟ اصلاً من و حرفام به کنار. اون شب که کیرت راست شد پاشدی اومدی دمِ در خونه‌ی من یادته؟ آره؟ یادت میاد آرمین خان؟ یادته چه هوسی افتاد به جونت که تا صبح نتونستی تحمل کنی؟ پاشدی اومدی گفتی خانوم گوه خوردم، لطفاً کونم بذارید مرتب. یادت میاد دیگه؟ اونجا که دیگه من نبودم. خودت پاشدی اومدی. خودت خواستی. منم قبول کردم!»

مرجان در حالی که من رو روی زانوهام نگه داشته بود از بالا نگاهم میکرد، و فشار انگشت‌هاش دور چونه و صورتم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.

«... یادت میاد که این خودِ آشغالت بودی ازم خواستی اینطوری رفتار کنم باهات؟ آره؟ فقط جنابعالی اون شب از هول کون دادن به زنِ همسایه یه حساب و کتاب ساده نکردی ببینی تهِ این جاده به کدوم قبرستونی میرسه. نکردی، ندیدی ... و دیگه هیچ راه برگشتی هم نیست.»

Humiliate Me | تحقيرDove le storie prendono vita. Scoprilo ora