مرجان حالا درست روی همون مبل مشکی رنگی لم داده بود که دو سال پیش قصّهی ما شروع میشد. همون لحظات سنگین و بیپایان تحقیر. پاهاش رو روی پاهاش میانداخت، و با یک لحن آزارندهی طلبکار که انگار از تمامِ هستی و نیستیِ زمونه بالاتره، کلمات رو روی صورتت تف میکرد. اون شب امّا خیلی مهربونتر بود. یا شاید این هم بخشی از این بازیِ پیچیده است و من هنوز نفهمیده باشم ...
گفتم: «مسئله خواستههای من نیست. موضوع خودِ شمایید.»
«راستی؟»
«جدی میگم. من از اون زمان خیلی خیلی درگیر این ماجرا شدم و تقریباً تمام عادات جنسیم با این مسئله گره خورده.»
«خب این که شد فقط خواستههای تو.»فاک... چرا اینطوری گفتم؟ چرا موضوع رو بیشتر به سمت خودش سوق نمیدم؟
«و این خودِ من بدون شما معنای قشنگی پیدا نمیکنه.»
«پیدا نکنه... چه معنی داره بخاطر معنا بخوای خودت و من رو اینقدر اذیت کنی؟»چون حس میکنم تو هم به من نیاز داری، مرجان. امّا اینو چطوری بهت بگم؟
«سن رو بهونه میکنی پسر خوب ... تو خودتم خیلی خوب میدونی دو سال پیش از من و این ماجراها ترسیدی. نه تنها ترسیدی ... بلکه لرزه به تمام جونت افتاد. اشکالی هم نداره ... من درک میکنم. ناراحت شدم از ایگنور کردنت ولی گذشت. الان هم به نظرم داری اشتباه بزرگی میکنی که برمیگردی سر خونهی اول. چرا؟ چون اصلا اینکاره نیستی.»
«نه ... خونهی اول نیست. اگر یادتون باشه، من در اصل بخاطر نوشین تسلیمِ شما شدم. سخت بود و کمی شوکآور ولی در نهایت تسلیم شدم. و میدونم شاید به نظر ساختگی بیاد امّا نیاز من همیشه و همیشه به داشتنِ یکچنین شخصی مانند شما، مسئلهای نبوده که بتونم راحت ازش بگذرم. این قضیه از بچگیِ من خودش رو نشون داده و حالا به شدّت جدیتر روی تمام وجود تاثیر میگذاره.»«اوهوم ... داره قشنگتر میشه حرفات. ادامه بده ببینم.»
«ممنون ... واقعیت خیلی روشنیه که نوشین باعثِ شروع ماجرا شد. امّا حالا فقط و فقط بخاطر شما اینجا هستم. شب و روزهای خیلی زیادی با این فکر گذشته و اینکه امشب میتونم این حرفها رو بزنم، از روی هوس و اشتیاق الکی نیست. اون تحقیر به تمام هویتم معنای تازهای میداد. انگار مثل چرک و کثافتی بود که باید از درونم بیرون کشیده میشد تا تمیز بشم. و من این رو تازه وقتی فهمیدم که شما رو از خودم دور کرده بودم.»
«نوشین نقشی نداشت توی این قضیه. اینقدر اون دختر رو بُلد نکن...» و بعد دوباره به آرومی گفت: «من از اولش دلم میخواست اینکارو باهات انجام بدم. نوشین فقط بهونه بود.»
«از اولش؟ متوجه نمیشم.»
«نیازی نیست همهچیز رو بفهمی. ولی حالا که اینقدر مسئلهی تحقیر برات درست و حسابی رشد کرده و به یه حد قابل قبولی رسیده، بهتره داستان منو هم بدونی.»اینها رو در حالی میگفت که از روی مبل بلند شده بود، و به آرومی به سمت آشپزخونه قدم میگذاشت.
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...