34 | Flashbacks in Chaos

243 4 0
                                    


با هر یک فعل و جمله‌ای که از زیر زبون داغ و فَحّاشِش بیرون میریخت، یک سیلیِ محکم هم نصیب صورتم میشد. جوری گردنم رو نگه میداشت و سیلی میزد، که تمام تنم از وجود رعب‌آورش به لرزه می‌افتاد، و ضربِ انگشت‌هاش روی صورتم آب می‌شد. مثل اشاره‌ی تیزِ آهن و سیخِ داغ که گاو و گوساله‌ها رو باهاش علامت می‌زنند.

«فقط عقلت نمیرسید هرچیزی هزینه داره. پیش خودت فکر کردی من تشنه‌ی سوراخ کونِ کثیفِ تو بودم که بیای دو دستی تقدیمش کنی. حالا دسته‌گلت رو تحویل بگیر ... بدو ببینم. سریع.»

بدو، زود باش. یالا! سریع.

اگه می‌شد ثمره‌ی این چند ماه رو فقط توی ثانیه خلاصه کرد، حاصلش می‌شد همین. همین سه-چهارتا جمله‌ی دستوری و کوتاه. همین که "بدو جنده. بدو سریع. فکر نکن. اطاعت کن و ادامه بده."

و اونقدر ادامه بده و ادامه بده تا قطره قطره عرق و رضایت از تن مرجان بریزه بیرون ... تا دوباره کثافتِ روانش رو روی تنِ کبودت خالی کنه. آره ... فقط ادامه بده و نپرس چرا؛ چون از اولش هم کونِ خودت میخارید.

«ولی من همیشه میگم ... چوب توی کون اونی میره که باید بره. حالا ببین بد میگم آرمین؟ اصن تو کی بودی که من بخوام این چوب و دیلدوهام رو واسه کون چاقت چرب بکنم؟ هان؟ چه ربط منطقی‌ای به هم داشتیم ما دو نفر ... که کار به اینجا برسه؟ خنده‌ام میگیره آخه ... فکرشو بکن ... سری آخر که اینارو سفارش میدادم، حتی یه لحظه از ذهنم نگذشت که یه روز کون پسر همسایه رو با اینا گشاد میکنم. اونم کدوم همسایه؟ گل پسر دکتر صالحی رو ... اووف.»

مرجان پشت به من ایستاده بود و اینها رو با یه لبخند زهرآلودی تکرار می‌کرد. قوطی لوبرکانت رو روی دیلدو خالی میکرد و میگفت "اینا همش خواستِ خداست"؛ و من لخت مادرزاد به تخت معاینه‌اش چسبیده بودم: سر پایین ... کون بالا ... و چهار کمربند و قفل که لابد یکوقت فکر فرار به سرم نزنه.

«آره گل پسر ... من که میگم اینا همش خواست خداست ... اونقدر که توی اون خونه بد تربیت شدی و کج و کوله بار اومدی، که آروم آروم نوک این چوب و کیرهای سیلیکنی به کونت اشاره رفت. بیخودم نیست آخه. نمیشه که یه همچین موجود هارِ حشری‌ای رو قاطی زن و بچه‌ و ناموس مردم رها کنی. نه ... جای تو همینجاست. حالا کون بده و آدم شو.»

هوممم ... خوب یادمه اون روز رو. هفته‌ی سوم بود که سر ساعت اومده بودم پیشش. بعد از دو هفته‌ی تمام که بهم تمرین اورال میداد و مجبورم میکرد واژن و مقعدش رو لیس بزنم، حالا نوبت فشار و تحقیر دیلدو بود که ازم یه جنده‌ی واقعی بسازه. ولی حالا واقعاً کی فکرش رو میکرد، خانوم؟ پیش از شما من بارها از خودم چنین چیزی رو پرسیده بودم. اونقدر پرسیده بودم و اونقدر در پیِ یافتن یک جوابِ درست حسابی وقتم تلف شده بود، که دیگه معنی نداشت دوباره خودم رو به این دور باطل تسلیم کنم. احتمالاً از همون شب که دورتادور خونه‌ به شما سواری دادم و با دستهای خودم کلید چستیتی رو ریختم دور، دیگه دلم نخواست جواب این سوال پیدا بشه. اوه ... منو ببخشید. بعید میدونم از اون شب تابحال دیگه حرفی زده باشم. اون شب انگار همه‌چیز جلوی چشمم از هم می‌پاشید، هزار تکه می‌شد و دوباره از نو شکل میگرفت: یه قفل دائمی لای پاهام، حضور یک هیولای شهوت‌آلود توی اتاق مامان و بابا ... تاریک-روشنیِ هوا توی اون ساعتِ دیر ... و من که اونطوری به خودم میلرزیدم.

خانوم میگفت:
«ازم دلخور نشو، آرمین. کاری بود که باید انجام میشد ...»

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now