EIGHT | DAY 1

645 15 0
                                    

   خدمت کردن به میسترس مرجان تازه از اون روزی معنا می‌گرفت که خودم رو با انبوهی از کارها تنها گذاشته بودم. کارهایی به ظاهر ساده و الکی. کارهایی که تصویر یک خدمتکارِ معمولی رو از من میساخت، و با وجود ساده بودن، حساسیّت سخت و اضطراب‌آوری داشتند.

دارم به وضوح از روزی حرف میزنم که با همین حساسیّت سخت، وظیفه داشتم به کارهای خونه‌ی مرجان رسیدگی کنم:

از صبح همون روز پشت‌هم تکست میداد و می‌گفت:
«بیدار شو – تلفنت رو جواب بده – بیا در خونه‌ی من – زود باش پسر – سریع باش.»

و اونوقت یک لیست خرید، و ساعتی که مقرر شده بود تا قبل از اون باید برگردم.

«آشپزی بلدی تو؟»
«بله خانوم.»
«جایی هستم امروز تا ظهر. ساعت دو برمیگردم. غذام حاضر باشه.»
«بله ... چشم.»
«حموم و توالت رو هم برق میندازی.»
«حتما، خانوم.»
«الانم کیسه‌های خریدت رو میری میذاری توی آشپزخونه، میای توی اتاق.»

واژه به واژه‌ی دستوراتش رو دنبال میکردم. حس میکردم امروز نسبت به دو شب پیش، وقتی اونطور با ضرب و نفرت به لای پاهام لگد میزد، حال بهتری داره. کمتر ازم عصبانیه و شاید هم دیگه بابت اون سال دلخور نیست.

«کجا موندی پس؟ بیا اینجا.»
«اومدم، خانوم.»

وقتی وارد اتاقش شدم، تصور نمیکردم که تکرار این صحنه، این چیزی که جلوی خودم می‌دیدم، این عظمت و شکوه، قراره روزی برام عذاب‌آور باشه. فکر می‌کردم بالاخره یکروز عادی خواهد شد. امّا روز اول، روزی که رسماً به خدمتش دراومدم، برام تازگیِ نفس‌گیری داشت.

مرجان جلوی آینه‌ی قدیِ اتاقش ایستاده بود و من حالا میدیدم که فقط یک ست مشکی شُرت و سوتین به تنش مونده. موهای خرماییِ خوشرنگش مثل رود روان به دور شونه‌هاش میریخت و تا پایین گردنش غلت میخورد. نگاه من امّا خیلی سریع و ناخواسته به برجستگی باسنش جذب شده بود که به نظر میرسید برای تحمل سایز شُرتش، زیادی بزرگه.

«کشوی کنار کمدم رو باز کن.»

نگاه دقیقش از توی آینه به صورتم انعکاس پیدا می‌کرد و انگار هرکجای اتاق که قدم میگذاشتم، همراهم اومده بود.

«یک سِت لباس زیر سفید دارم. بیارشون اینجا ... آهان ... آره ... همون ... بذارشون روی تخت.»

در حالی که موهاش رو از نو می‌بست و با دقت لای کشِ سرش تاب میداد، با آرامش خاصی گفت: «از این به بعد ... قبل از اینکه بیای توی اتاق خانوم، پشت دَر، هرچی به تنت هست درمیاری. خوبِ خوب آماده میشی ... و تا وقتی مثل روز اولِ زاییده شدنت لختِ مادرزاد نشدی، یه قدم جلوتر نمیای ...»
«چشم.»
«چشم، چی؟»
«چشم، خانوم.»
«پس چی شد؟»
با صدای لرزون گفتم: «لباسم رو درمیارم پشت در ... بعدش میام تو.»
«آ باریکلا ... پسر خوب ...»
بی‌توجه به حضور من، گوشواره‌هاش رو به آرومی امتحان می‌کرد، و دوباره یک جفت جدید برمیداشت.

می‌گفت: «حضور تو توی این اتاق فقط واسه آدم شدنته. منم نمیتونم وقتی مثل روز اول زندگیت لختِ لخت نیستی آدمت کنم. میفهمی؟»
«بله، خانوم.»
و بلافاصله گفتم: «ببخشید ... با لباس زیری که اینجا گذاشتم ... قصد دارید چکار کنم؟»
«آهان ... یه چیز دیگه. تا وقتی باهات حرف نزدم، حرف نمیزنی. سخنرانی نمیکنی.»
«معذرت میخوام.»
«داری یاد میگیری، پسر خوب. بدم میاد یه دم بخوای عذرخواهی کنی. حالا هم وایسا گوشه اتاق، لباست رو دربیار، کار زیاد داری.»

منظور از "گوشه‌ی اتاق"، در اصل جایی بود کنار تخت، جایی که چشم‌های مرجان خیلی خوب می‌تونستند از توی آینه تمام بدنم رو زیر نظر بگیرند. آینه‌ی قدیِ بلندی که دو سال پیش، جای دیگری از این اتاق قرار گرفته بود. اتاق که نه – بیشتر توی ذهنم به یک معبدِ مقدسِ پرستش بدل می‌شد. جایی که برای ورود بهش باید از تمام تعلقات زندگی رها می‌شدم، و تازه تنها چیزی هم که برام باقی می‌موند – بدنم – باید در خدمت این معبودِ آلوده و دلربا قرار می‌گرفت.

یکهو با لحن ناراحتی گفت: «چرا ماتت برده...؟ میخوای من برم بیرون شما عوض کنی لباسات رو جناب...؟!»
خشکم زده بود و هنوز از اینکه کاملا جلوی مرجان عریان باشم نگران بودم. از چیزهایی که ممکن بود با فانتزیای همیشگیم همخونی نداشته باشن ... یا از اینکه نتونم توی فرصت کوتاه، اعتمادش رو جلب بکنم. از بدنم، از هیکلم که عالی نبود، از بابت همه‌ی اینها نگران بودم.

همچنان از توی آینه، تصویر کوچک و تنهای من رو گوشه‌ی اتاق زیر نظر می‌گرفت و می‌گفت:
«حواست به من باشه ... آهان ... توی چشمای من نگاه بکن ...»

واو به واو دستوراتش ... نگاهِ بدون پلک ... چشم‌های مرجان در آینه ... با حالتی شرم‌آگین لباس‌هام رو درمی‌آوردم و اجازه نداشتم که لحظه‌ای سرم رو بچرخونم. حالا حتی اختیار چشم‌های خودم هم به دست یکی دیگه است. به دست یک‌ خدا.

«صاف وایسا ببینم ... اوهوم ... اوهوم ... چه پسری...» خندید و گفت: «کوچولوتر از اون سال نشده؟»
«نه ...»
«نه؟ اندازه میگیری هر سال...؟!»
«نه، خانوم.»
بلندتر خندید: «دروغ نگو ... کیر به این کوچولویی آخه ... حیفه اسمِ کیر که رویاین شومبولت بذارن. اونوقت اگه یه سانت بیشتر بشه خوشحال نمیشی یعنی؟»
سرخ شده بودم. سرم رو پایین انداختم و بلافاصله مرجان داد زد: «آ آ ... نگاهتاینجا باشه ببینم ... سوال منو جواب بده.»
«بله خانوم ... ببخشید ...»
«میدونی چند سانتی اصلا؟»
«چهارده ... اگر اشتباه نکنم.»
«چهارده؟ چهاااار ده؟ مسخره نکن منو پسر خوب. این خیلی باشه ده – یازدهه ...زیادتم هست.»
«بله، خانوم.»
«خوشم میاد "نه" نمیگی ... بیا اینجا ... راه بیوفت ...»
«جانم ...»
خندید: «جانت به فدام ... زانو بزن ... سر بالا.» 

Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now