با تمام تحقیری که شده بودم ، به نظر نمیرسید که با این آدم بشه یک کلمه از منطق و چیز دیگهای حرف زد. به آرومی شلوارم رو درآوردم و بعدش هم شورتم رو. حس عجیب و ناجوری بود.
نگاه پرمعنایی به ناحیه تناسلیم انداخت و دوباره زد زیر خنده :
« همین؟ همینقدره؟ »
من جوابی نمیدادم.
« با توام! میگم همینقدر کیر داری؟! همین یه ذره؟! »
آروم گفتم « بله ... »
گفت « شوخی نکن ... بیچاره نوشین. به کجاش میخواست برسه این یه ذره؟!»حقيقتش اينه كه من اونقدرا هم آلت كوچيكى نداشتم. اما طورى كه مرجان باهاش برخورد ميكرد ، به شدت تحقيرآميز بود. قسمت بد ماجرا ، اين تحقير و توهين شنيدنها نبود ، بلكه مخلوط اون حس لذت و ترس و گناهى بود كه باهم به سراغ من ميومدن. دلم هيچوقت نميخواست تا اين اندازه ، تحقير و غافلگير بشم ؛ اما رفته رفته داشت برام روشن ميشد كه مرجان به شدت روى اين كار تسلط داشت و با كلمات درست و حركات دقيق ، بدن من رو صاحب میشد.
همينطور كه به سيگارش پك ميزد ، از كشوى ميز عسلى اش يك جفت دستكش لاتكس آبى رنگ بيرون آورد و با انگشت به من اشاره كرد كه بهش نزديك بشم. كيرم رو توى دستش گرفت و به نوعى ، معاينه ميكرد :« نه... مثل اينكه واقعا همين يه ذره است. »
و اونجا بود كه شروع كرد به ضربه هاى آروم زدن. با سطح انگشتهاش ، اول به آرامى و بعد كمى عصبى تر ، به آلتم ضربه ميزد. همين كارش باعث شده بود تا حدى تحريك بشم و اندازهاش رفته رفته بزرگتر بشه.
« بيا ... مثل اينكه بهش برخورد... تازه داره بيدار ميشه .»
نمیدونستم چی بگم ؛ نمیدونستم آیا باید با این شوخیهای عجیب و کثیفش بخندم یا نگاهش کنم یا به طور کل اهمیتی ندم و بذارم کارشو بکنه. سخت بود ؛ من تابحال توسط هیچ زن بزرگتر از خودم تحقیر جنسی نشده بودم ؛ و بدتر از اون ، تابحال هیچوقت هم اینقدر از این کار لذت نمیبردم. لذّتی که همچنان یه جور مقاومتِ غریزی درونش داشت ، هنوز لمس شدن و نگاهها و حرفهای این زن برام به شدت تازه و غریبه بود ، ولی مرجان انگار هزاران بار این کار رو به خوبی انجام داده و یه روز عادی رو میگذروند.ضربههاش به آلت و بعد هم کمی به بیضههام ، درد بیشتری رو به من منتقل میکرد. ناخودآگاه کمی ازش فاصله گرفتم و دو قدم رفتم عقب. و به محض اینکه فاصلمون بیشتر شد ، با دوتا انگشت اشاره و وسط ، آلتم رو گرفت و دوباره به سمت خودش کشید:
« کجا میری....؟! همین یه ذره کیر هم نمیخوای به ما بدی؟ »
چشمامو بسته بودم و درد رو تحمل میکردم. بعد از چند دقیقه ، دوباره دستکشهاش رو درآورد و توی کشو گذاشت و یک جفت دستکش سیاهرنگ رو ، که به نظر ضخیمتر از قبلی میومدن ، پوشید.
سری تکان داد و گفت : « نه ... این به درد من نمیخوره. پسر هشت ساله از تو بیشتر کیر داره. »
فکر میکردم ناامید شده و حالا فرصت خوبیه که از اینجا برم. درست در لحظهای که این فکر به سرم زد ، مرجان – که حالا شاید بهش بهتر بود میگفتم «میسترس» مرجان – از توی کیف مشکی رنگش ، یه قفل چَستیتی درآورد و بیضههام رو به طرف خودش کشید.
« خب ... » در حین اینکه حرف میزد ، سعی داشت تا بیضه و آلتم رو از لای میلههای قفل عبور بده : « واسه اینکه خیال جفتمون راحت بشه ... درِ این یه ذره گوشت آویزون رو تخته میکنیم که نیاد وسط کار. خوشم نمیاد هی نیم سانت نیم سانت سیخ کنی واسم. »
قفل چستیتی ، بسیار تنگ و پوشیدنش هم بسیار دردآور بود. آخرسر باید سرِ کیرم رو میگرفت و به سمت داخل طوری فشار میداد ، که از مجموعهی آلتم ، فقط یک گِردی کوچیک باقی میموند و روی بیضههام قرار میگرفت. اونجا بود که به شدت دردم اومد و فریاد زدم :
« خیلی تنگه. خیلی درد داره ... لطفا ... »
طبق معمول ، حرفم رو قطع کرد و با عصبانیت گفت : « به درک. به من چه که تنگه. تو اینجا باید برات راحتیِ من مهم باشه. »
هربار که از شدت درد داد میزدم یک ضربه به پاهام میزد و تهدید میکرد که اگر صدام رو نبُرم ، ضربه بعدی رو به بیضههام میزنه. همینطور هم میشد و من باز بیشتر درد میکشیدم.
با هر سختی و بدبختی که بود ، قفل چستیتی رو نصب کرد و کلیدش رو به گردن انداخت. روی یکی از میلههای قفل ، برآمدگی کوچکی وجود داشت که مرجان ، یک بند نسبتاً درازی بهش وصل کرد و سرِ دیگرِ بند رو به دست گرفت. مثل قلادهای که به جای دورِ گردن ، به دور آلت باشه.
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...