مرجان گردنش رو کج کرد و با صدای خیلی آرومی گفت: «کجا باید باشی؟»
«خانوم...؟»
«وقتتون اینجا تلف میشه ... گفتید کجا باید باشین آقای صالحی؟»
«عذر میخوام.»
«"عذر میخوام" کدوم طرفه؟ چقدر تا عذر میخوام راهه از خونهی ما؟ هان؟»
«خانوم امروز قرار نبود که ... ببینید. من با ... دوستان قدیمی دبیرستان و دانشگاه یه دورهمی دارم ... هرسال جمع میشیم ... امروز هم قرار بوده همدیگرو ببینیم.»
سکوت کرد و دوباره با همون لحن آروم و رسمیاش گفت: «که اینطور ... فقط ... یک چیزی ... آقای صالحی من از شما یه سوال خیلی ساده میپرسم ... وجه اشتراک شما با این صندلیای که من روش نشستم چیه؟»
«ببخشید میدونم احمقانه است ولی واقعا حواسم نبود که دارم اونطوری بلند بلند فکر میکنم.»لیلی ابروهاش رو بالا انداخت و مشخص بود که رفتار من براش هیچ قابل درک نیست.
مرجان گفت: «یا اصن بهتر بگم: فرقِ شما، آقای آرمین صالحی، با توالتی که من و خواهرم همین یکساعت پیش توش ریدیم چیه؟»
بلافاصله ادامه داد: «آقای محترم، به نظر شما چی باعث میشه وقتی تمام دوستان و آشنایان شما مشغول مهمونی گرفتن و شادی کردن هستند، شما یک جفت خایهی درست و حسابی لای پاهاتون پیدا نمیکنید که از روی سرامیک کف سالن من بلند شید، کفشاتون رو بپوشید و سراغ دوستاتون برید؟ هوم؟»لیلی حالا به وضوح میخندید و از این نمایشِ غیرمعمول لذت زیادی میبرد. من امّا هیچ جواب خوبی نداشتم که بخواد به این شرایط مضحک پایان بده.
مرجان از روی صندلی برخاست و گفت: «جوابش خیلی ساده است. وقتتون با فکر کردن تلف میشه. آهان فقط قبلش... زبون درازتون رو میتونم یک لحظه ببینم آقای محترم؟»
بله، چشم، اطاعت. حس میکردم احترامِ زیادی برام تحقیر آمیزتره و چه تناقض عجیبی که هضمش آسون نبود ...دهن باز، زبون بیرون، و صحنهی آویزان شدن آبدهن از لبهای گوشتالوی مرجان. این صحنه رو احتمالاً تا زمانی که عقلم درست کار بکنه و زنده باشم فراموش نخواهم کرد. تصویری به غایت خداگونه از یک زن. سادیسمِ ستایش شده، و انتظار لمس مایعی لزج روی زبان. آه که من حتی از مرور چنین لحظههایی هم به وجد میام ...
«آهان ... خیلی هم خوب. حالا قورتش بدید لطفاً ... آفرین ...»
حس کثیف و لذتآلودی داشت که آدمیزاد با چشیدنش یکبار دیگه همه اصول اخلاقی زندگیش رو زیر سوال میبرد. تا چه زمان ممکن بود که من این شکلی، اینطوری بتونم خودم رو زنده نگه دارم؟ اصلا چه تعریف درست و خوبی برای اینجور لذت بردن وجود داشت ... آه، نمیدونم. اون لحظه هم نمیدونستم و دیگه مهم نبود. حس خوشایندی لای پاهام احساس میشد و تحریک شدن آلتم دوباره شدت گرفت.
«وجه اشتراک شما ... آقا آرمین ... وجه اشتراک شما با این وسایل ... با این میز و صندلیِ این خونه، با توالت و بورسی که تمیزش میکنه ... وجه اشتراک شماها اینه که همهتون مال منید. تو مال منی. صاحبت منم. اسمت برای منه. وجودت واسه منه. اینکه کجا بری، با کی بری، و چرا اصلا بری، اینها رو من تعیین میکنم. متوجه هستی؟ بله. متوجه هستی. چون من تعیین میکنم متوجه باشی. من تعیین میکنم چقدر به من سرویس بدی و چطوری سرویس بدی. اوکی؟»
سرم رو آروم تکون دادم و حرفهاش انگار تا عمق وجودم رخنه کرد. تُن صداش، لحن حرف زدنش، کلمات ... کلماتِ آلودهی مرجان مثل یک بیماری کشنده به جون آدمیزاد میوفتاد و هیچ راهی برای مقابله باقی نمیگذاشت. این زن بارها خودش رو ثابت کرده بود، امّا حالا دیگه کوچکترین سلاحی برای مقاومت و حفظ شخصیت همیشگیِ خودم نداشتم.
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...