«مسئلهی من ... اینه ... اینجا...»
انگشتِ چرب و روغنیاش رو روی مقعدم فشار داد و من ناخودآگاه یه تکون شدید خوردم.«میخوام این کار کنه واسم ... باز بشه، گشاد بشه. جا باز کنه واسه دست و پا و ساعدِ مرجان. میخوام وقتی میری حموم و دست میکشی لای کونت، بفهمی این سوراخِ کثیف صاحاب داره. اینجا لختِ لختی و منم تعارف ندارم باهات. پس بیا رو راست باشیم باهم ... جنس دوم باشی و بلد نباشی کون بدی، من یکی اصلاً نمیتونم تحملت کنم. ارزشت واسه من؛ آقا آرمین ... به کونیه که بهم میدی ... میفهمی یعنی چی جندهپسر؟»
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: «بله خانوم ...»
«یعنی از همین امروز یه تجدید نظرِ اساسی توی اولویتهات میکنی ... خوب کون دادن از خوب درس خوندن واجبتره واست آقای آرمین صالحی. خیلی واجبتره. یعنی کار و هدفت میشه همین. میشه جندگیِ درست. میشه کونِ گشاد و سوراخِ کارکرده. نبینم باز یادت بره. نبینم بهونه ننه بابات رو بیاری واسم. مامان جونت کارت داشت، مهمونی خواستی بری، دوست و رفیقات گفتن بیا بیرون، تو میگی نه. کون دادنم عقب میوفته. دیر میشه. باید برم به خانوم کون بدم. میگی نه. نمیشه، ببخشید، باید برم بدم. میفهمی آرمین؟»دوباره از اونجور دوگانگیهای خطرناک وجودم رو بین عقل و احساس میچلوند و داغون میکرد. بدنم به عادت طبیعی خودش میخواست کیرم سفتِ سفت بشه، ولی چستیتی به همه مردونگی و احساسم میخندید.
"خجالت بکش، جنده. خجالت بکش."
مرجان حرف میزد و من همه جوره تحقیر میشدم. تنم یکجور، روانم یکجور، و دوباره همه عقل و وجودم زیر سوال میرفت. فاک. فاک. فاک.
«ببین من اصلاً ... ابداً ... هیچجوره تعارف ندارم. اخلاقم خیلی ایرانی نیست؛ و یه چیزهایی واسم اهمیتش رو از دست میده وقتی بخوای هی کشش بدی و شل بیای. مثلاً همین موضوع خونه و زندگیت ... این قضیه نباید بیاد سر راهم. جدی بگیر این حرفو. چون کاری هم نداره واسم بیام درِ خونهتون رو بزنم بگم ببخشید ... پسرتون امروز وقت جندگیش بوده ... نیومده سرِ وقت. من پایین منتظرشم. اگر نیاد یه دورِ کامل توی محله میچرخونمش تا همه ببینن پسرتون چه کاره است.»
نه. نه. نه تو این کار رو نمیکنی مرجان. تو این کار رو نمیکنی چون من همیشه سرِ وقت میام پیشت. همیشه میگم چشم. و دیگه هیچوقت ازت دوری نمیکنم. فاک. خواهش میکنم. لطفاً ... کاش دیگه از این حرفها نزنی.
گفتم: «نه خانوم. نه؛ به اونجا نمیرسه. من همیشه میام. سرِ وقت میام. به موقع میام، میدم. راضیتون میکنم خانوم.»
«آ باریکلا ... جندهای که سر ساعت بیاد بده و بره جنده نیست، حوریِ بهشتیه ... وا کن ببینم.»
یه بار گفتم در زندگی چیزهایی هست – گفتم "لحظههایی" – گفتم در زندگی لحظههایی هست که آدمیزاد رو تا اعماق ریشه و وجودش به سمت و سوی تغییر میبره. این لحظهها به ندرت در گذر زمان معنای سنگین خودشون رو از دست میدن. به ندرت تکرار میشن. و برای من، یکی از این لحظههای تکرار نشدنی، درست وقتی بود که مرجان بالا سرم ایستاد، سایهی سنگینِ سیاهش تمام تنم رو بلعید، و من خیلی عجیب گرمیِ انگشت چرب و خیسش رو توی مقعدم حس میکردم.
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...