FOUR | PAIN, PAIN & PAIN

1.4K 21 5
                                    

  دوباره شروع کرده بودم به خوردن کونش.
مقعد مرجان به شدت تمیز و شیو شده بود. اطراف کُسش تا حدی مو داشت ولی از همه‌چیز برام عجیبتر ، چربی پوستش خصوصا اطراف ناحیه باسنش بود. انگار که با مراقبت وسواس‌گونه‌ای میخواسته زیبایی‌اش رو حفظ بکنه. و کرده بود.
« خب ... بسه. » و قدم زنون رفت و جلوی آینه ایستاد. دوتا آینه جلوی هم بودند و اینطوری میتونست جلوی یکی وایسه ، و پشتش رو کامل توی اون یکی ببینه.
باسنش رو باز کرد و گفت : « ای ... بد نیست. میشه روت کار کرد. »
بدون اینکه منتظر جوابی از من بشه ، یک دیلدوی بزرگ از کشوی زیر تخت خوابش درآورد ، رو کرد به من :
« اینو میبینی؟ »
« بله خانوم. »
« این قراره بره توی کونت پسر»
« خیلی ... خیلی بزرگه. »
« این؟ این بزرگه؟ آره دیگه ... یه مثقال کیر داری معلومه این برات بزرگه. »
« خانوم ... »
« هیس. ببند. اینقد هم بی‌خایه نباش. اینو تو کونِ دخترا میکنی آخ نمیگن. تو مثلا مَردی. »
روی صندلیِ قرمز رنگی نشست و دیلدو را روی صندلی روبرویش گذاشت ، طوری که اصلا تکان نمی‌خورد. خوب که نگاه کردم ، دیدم اصلا روی سطح صندلی، سوراخی بزرگ برای قرار گرفتن دیلدو وجود داشته.
« خب ...؟ تا شب هم بخوای منو نگاه کنی باید اینو بکنی توی کونت...»
« چی ... چیکار کنم ...؟ من که نمیتونم این رو توی خودم جا بکنم خانوم. »
« پوووففف.... تو واقعا خری. بابا جون. میبینی من اینو گذاشتم روی صندلی؟! »
« بله ... »
« خب بگیر بتمرگ روش. »
« آخه ... »
« بله منم میدونم سوراخت چقدره. الان دیدم ... »
« خب ... »
« واااای لعنتی بگیر بتمرگ روش دیگه. بی‌شعور. حیف نوشین که قراره با خری مثل تو باشه. »
پاهام میلرزید و مطمئن بودم که نمیتونم اون رو توی خودم جا بکنم. با این حال ، آروم آروم به صندلی نزدیک شدم و سعی کردم بشینم.
دیلدو به مقدار زیاد روغن مالی شده بود. حس کردم شاید این قضیه کمک بکنه. با این حال فقط تونستم یه مقدار خیلی خیلی کمیش رو توی خودم جا بکنم. همینطوری خم شده بودم و در حال نشستن روی صندلی ، نمی‌تونستم بیشتر جابجا بشم. وضعیت خیلی بد و حالت زشتی بود.
مرجان گفت : « بشین ... بشین ... آهان ... »
داد زدم « خانوم ... خانوم نمیتونم. درد دارم. »
« من میگم بشین تو میگی درد دارم. بابا بشین. بشین دیگه. اه. »

بی منطقیِ این زن به قیمت شکنجه شدنِ بدنم تموم شده بود. نمیتونستم تحمل کنم ؛ در عین حال ، کاری که میخواست انجام بدم علناً غیر ممکن بود.
« شاید ... شاید بهتره اول گشادتر کنم خودمو ... »
مرجان ، عصبانی تر از همیشه از روی صندلی پاشد و یک لگد به باسنم زد.
« چقدر دیگه باید اسپنکت کنم آدم شی؟! هان ...؟! »
« خانوم ... »
« خفه! خفه! دهنتو ببند لعنتی! »
و اسپنک‌هاش دوباره شروع شد. این بار همینطور که من ایستاده بودم ، به باسنم ضربه میزد و فحش میداد. خم شده بود و دست چپش روی شکمم قرار داشت. من امّا کاملاً صاف ایستاده بودم. رفته رفته ، از شدت ضربه ها کاسته شد و دست‌های چربش رو اطراف مقعدم احساس میکردم. انگشت وسط رو ، با وجود ناخن‌های نه چندان کوتاهش ، توی کونم کرده بود و با ترتیب خاصی میچرخوند. دروغ گفتم اگر بگم این کارش لذت نداشت ، چون نه تنها انگشت‌های گرم و قوی‌اش رو در خودم احساس می‌کردم ، بلکه دست چپش به مرور به سمت ناحیه تناسلیم حرکت میکرد و بیضه‌هام رو ماساژ میداد. اولین بار بود که با وجود عصبانیتش ، کمی رحم و احساس راحتی ازش میدیدم. حس کردم هرجور شده دلش میخواد من روی اون دیلدو بشینم. کم کم از یک انگشت به دو و سه انگشت در لحظه میرسید و من همزمان با درد ، کششِ ناجوری رو بین ماهیچه‌های مقعد و باسنم احساس میکردم. چقدر حس بد و تحقیر آمیزی بود. عرق کرده بودم و تا حدی هم نیاز به دستشویی داشتم.
چند دقیقه به انگشت‌شدن و فحش خوردن گذشت. آخر سر کونم رو باز کرد و روی مقعدم تف انداخت :
« حالا برو بتمرگ ... گشادت هم که کردم. ببینم چه بهونه‌ای میاری باز ... »
با تمام سختی که بود ، سعی کردم روی دیلدو بشینم. درسته که مرجان تونسته بود مقعدم رو گشادتر بکنه ، ولی باز هم درد ناجوری به سراغم میومد و دلم میخواست گریه کنم.
بالاخره تونستم کامل و درست روی صندلی بشینم.
مرجان گفت : « پوووووفففف........ چه جونی کندی یه دیلدو بکنی تو خودت ها ... حسابی وضعت خرابه تو. »
« خانوم ... چرا ...؟ »
« چون اگه میخواستی اینو طور دیگه‎‌ای بکنی تو کونت هزاربار افتاده بود بیرون. »
« ن ... نه ... من ... »
« نه ... نه ... چیه مگه دارن خایه هات رو میکشن اینطوری میکنی؟ چیه؟ چیکارت کردن مگه؟ سفت و محکم حرف بزن بابا ... حال آدمو بهم میزنی با این کارات. »
سخت بود. واقعا سخت بود که لخت و ضعیف و با پوزیشن حقارت آوری جلوی منفورترین و بدذات‌ترین آدمِ این ساختمون بشینی و بخوای هم به حرفش گوش کنی و هم برنده باشی. نه ، من از وقتی جلوش لخت شدم دیگه نمیتونستم برنده‌ی هیچ بحثی باشم.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت : « خیلی خب ... بسه واسه امروزت. پاشو برو روی تخت ببینم چیکارت میشه کرد دیگه. »
چستیتی رو باز کرد و من از شدت درد فریاد زدم. یک کاسه روی زمین گذاشت و بی مقدمه گفت : « بشاش ببینم. »
با وجود اینکه تا به این لحظه هزارتا چیز غیرمعمولی دیده و شنیده بودم ، ولی باز هم روم نمیشد جلوی مرجان ادرار کنم. اونم توی کاسه.
« چیه؟ نکنه میخوای برم بیرون شومبولت رو نبینم؟! بشاش دیگه. واسه شاشیدنش هم باید نازشو کشید. »
چند لحظه بعد ، دوباره به خودم اومدم که دمر زیر میسترس مرجان ، روی تخت خوابیده بودم. دیلدوی نازکتری رو به کمر بسته بود و بی‌وقفه بهم دخول میکرد. داد و بیداد من اونقدری زیاد شد که ترسیدم کسی از همسایه ها به این قضیه پی ببره. ولی مرجان براش مهم نبود. میکرد و میکرد و میکرد. چیزی حدود بیست دقیقه، بدون کوچکترین وقفه‌ای به کارش ادامه داد و یکهو متوقف شد.
« خب ... بد نیست. اگه بازم دلت میخواد با نوشینِ من باشی ... هنوز دو سه جلسه دیگه کار داری. »
گفتم « خانوم ... خواهش میکنم بذارید ما باهم باشیم. نیازی نیست به این کارها ... »
« آقا جون ... بالا بری پایین بیای با من طرفی. منم میگم کاااار داری هنوز. هفته ی دیگه همین ساعت میای اینجا. به نوشین هم میگی خاله مرجان قبول کرده باهم باشیم. فقط باید یه سری مسائل روشن بشه. »
یک دست لباس جدید از توی کمد بیرون آورد و روی تخت انداخت :
« بپوش. سریع. الاناست که حمید از سر کار برگرده. »
و از اتاق بیرون رفت.

پایان کتاب اول
مستر آلن – 20 جولای 2020



Humiliate Me | تحقيرWhere stories live. Discover now