آه ...
انگار دلم خواسته بود از اون لحظه به بعد، ثانیه به ثانیهی چنین حالتی رو تکرار کنم. نوازشِ زبون مرجان روی تنم، اون احساس خوب و امنیتی که پیشترها بعید بود در حضورش احساس کنم ...و اون صدا. صدای ملچ ملوچِ خورده شدن و لیسیده شدن در تابوترین حالت ممکن. آه ...
گفتم پس از اینجا به بعدِ زندگیت، یه لطفی بکن در حق هر جفتتون ... نه دیگه با خودت درگیر شو، نه به اربابت توهین کن آرمین، و نه زر اضافه بزن. تو همینی. میفهمی؟ بله. بله درسته. پس بعدِ من تکرار کن. من همینم. جندهام، جندهام، جندهام. من همینم. جندهام، جندهام، جنده ...
مرجان دوتا اسپنکِ کوچیک به کونم نواخت و آروم گفت: «خیلی خب. کافیته. میتونی ببندی این هلوها رو.»
«چ...چشم.»
«خوب بود؟»
«بله ...»
«ببینمت؟»
«بله خانوم. خوب بود. دستتون درد نکنه.»
«ای جان. چه گلی هم انداخته لپاش. چیه؟ خجالت کشیدی کونت رو چشیدم امشب؟»
«نه ... حسِ ... حسِ تازهای بود. ممنونم ازتون.»
«خوشگلی دردسر داره دختر خانوم. شما هم کون خوبی داری. وقتی تر و تمیز و شیو کرده ارائهاش میکنی آدم هوس میکنه ...»
«لطف دارین.»
«چی؟»
«گفتم لطف دارین خانوم.»
«وا چه با ادب.»
«من همیشه سعی میکنم با ادب باشم جلوی شما.»
«فقط جلوی من؟»
«امم ... نه.»
گوشمو گرفت لای انگشتاش و خندهکنان گفت: «خیلی جالبهها. نگا آخه ... کیر و کون لخت و خایهها قفل شده وایمیستی جلوی من ولی لفظ قلم حرف میزنی.»
«منو ببخشین خانوم.»
«برای چی؟»
«من همیشه میخوام برای شما خوب باشم. خیلی وقتا حس میکنم نمیتونم. ترس ... ترس دارم همش انگار.»آره. "ترس". گفتم "ترس" و واسه اولین بار بغضم جلوش شکست. این بار نه از زورِ درد و تنبیه، بلکه بخاطر یکجور دلتنگیِ عجیب که روحم رو آزار میداد، و انگار بالاخره تونسته بودم در مورد احساساتم باهاش صادق باشم.
«گریه نکن. درست حرف بزن ببینم چی میگی. از چی میترسی؟»
«از شُ... از اشتباه کردن جلوی شما.»
«عا عا ... چی داشتی میگفتی؟ حرفت رو قورت نده جلو من. میفهمم وقتی طفره بری.»
«ببخشید ...»
«لباست رو بپوش بیا بشین اینجا ببینم.»
«چشم.»
«کی گفته تو خوب نیستی؟»
«هستم؟»
«چون تحقیرت میکنم فکر میکنی کمی برام؟»
«نه چون امروز ... امروز واقعاً اذیت شدم.»
«خب تقصیرِ کی بود؟»
«من. ولی اگه یه وقت کسی منو میدید چی؟ شما خیلی سخت گرفتید این دفعه. من کاری به این ندارم که سخت گرفتید. اشتباه کردم، تنبیه شدم، قبول. ولی اون حسی که بهم میده ... حس میکنم همیشه یه موجود بی ارزشم برای شما. نه احساساتم مهمه نه ترسم نه وجودم ...»دوباره بغض، دوباره گریه. حس میکردم واقعاً کم آوردم امشب.
«نه اینطور نیست.»
«واقعاً... واقعاً میگید؟»
«عزیزم تو اگه بی ارزش بودی من این همه برات وقت میگذاشتم؟»
«نه خب... درسته.»
«اگه ارزش نداشتی که نمیگفتم باید درد بکشی و تغییر کنی. تو خودت اومدی پیش من که آدمت کنم. اگه ارزششو نداشتی جواب سلامت هم نمیدادم دیگه.»
«قربونتون برم خانوم.»
«نمیخوام. زنده بمون و راضی نگه دار منو.»
«چشم ... چشم حتماً.»
«دیگه؟»
«میشه دستتون رو ببوسم؟»
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...