به خودم میام که حالا، در اولین روزهای اولین هفته از فروردین، مشغول کار کردن برای زنی هستم که احتمالاً قرار نیست به ازاش حقوقی بگیرم. زندگیِ من، مطمئناً از این لحظه تفاوتهای زیادی خواهد کرد؛ و انگار هنوز از زور تحولات این شکلی داغِ داغم.
وسوسههای عجیبی به سراغم اومده بودند. ساعت کمی از یازده گذشته بود، و من به محض بدرقهی مرجان، سراغ لباسهام میرفتم که حالا انگار شبیه به چند تکه پارچهی کهنه و مچاله شده.
در همون حال که تیشرت و شلوارم رو مرتب میکردم، از لای در اتاق چشمم به تختخواب دو نفرهای افتاد که حالا با دکوراسیون جدیدتری در اتاق چیده شده بود. "جدیدتر" یعنی نسبت به همون دو سالی که برای اولین بار روش قرار گرفته بودم. اون همه خاطرات آلوده و تابو فقط با یک نگاه زنده میشد و سراغ احوالاتم میومد ... آره. روی همین تختخواب مرجان بود که دو سال پیش، بذرِ بارور احساساتِ امروزم، به عمیقترین حالت ممکن در من کاشته شد. گاییده شدنِ یک مرد با دیلدوی پلاستیکی. دیلدوی پلاستیکیِ قطوری که به دور کمر یک زن بسته شده. تحقیر شدنِ یک موجود کیردار که تمام تاریخ بشر، زنان رو به سلطهی خودش درآورده بوده ... اینها شاید برای آدمهای معمولی به شدت مسخره و غیرممکن، و حتی خندهدار باشه. بخش عجیب ماجرا اونجاست که من هرگز ... هرگز احساس نمیکردم چیزی غیرعادی در مورد این داستان وجود داره. انگار که پذیرش سلطهی زنان، اون هم سلطهی تحقیرآلودِ جنسی، سالها قبل در من رشد کرده بود و مرجان فقط ثمرهی این افکار به حساب میاد. سرتون رو درد آوردم؟ میفهمید منظورم رو؟ من رو ببخشید امّا انگار هر بار که با تنهاییِ خودم رها میشم، نمیتونم ضد چرخهی این احساسات و افکارِ سنگین مقاومت کنم. نمیتونم فکر نکنم. و به قدری فکر میکنم که ساعت از دوازده و نیم هم میگذره، و من همچنان مات و مبهوت افکار خودمم.
"نیم کیلوگرم مرغ، فلفل سیاه، نمک، یک پیاز کامل خرد شده، روغن زیتون..." و دستور چگونگی پخت غذای دلخواه خانوم.
این یادداشت نسبتاً بلند و کاملیه که به همراه تاریخ امروز روی یخچال قرار گرفته. مرجان با خودکار قرمز و خط زیبایی کنارش نوشته: "غذا تا ساعت دو حاضر باشه، روی میز ناهارخوری سرو بشه."
دستور پخت رو مورد به مورد دنبال میکردم. چیزی بیشتر از نیم ساعت دیگه هم گذشت و هنوز کار نسبتاً زیادی از ماجرا باقی مونده بود. جایی بین ساعت یک نیم تا دو، وقتی مرغ رو توی فر گذاشتم و میز خانوم رو چیدم، وسوسههای ناگهانی دوباره در من شکل گرفت. این بار دلم میخواست بدون اجازه وارد اتاقش بشم و همهچیز رو با دقت کنکاش کنم. مثلاً این تمایل شدید رو داشتم که لباسهای میسترس مرجان رو دونه به دونه از کمد دربیارم، بو کنم، فانتزی بسازم، و بوی بدنش رو به خاطر بسپارم. هرچند که از دو سال پیش تا به الان، عطر خاص و آلودهی تنش توی حافظهام مونده بود و گاه بیدلیل، یا موقع تماشای پورن به یادم میومد. امّا حالا که دوباره توی همون آپارتمان قرار گرفته بودم ... دلم میخواست لحظه به لحظهی این فانتزی عملی بشه.
[تق]
صدای ناگهانیای از سمت درِ خونه بلند شد و من انگار با شنیدنش از قطار فکر و خیالم به بیرون پرت شدم.
«خانوم ... سلام خانوم.»
ساعت هنوز دو نشده، تقریباً بیشتر از بیست دقیقه مونده بود که زمان مقرر برسه، اما میسترس مرجان حالا داخل خونه است. خیلی آروم، و البته دور از انتظار، کلید انداخته و وارد شده بود.
«خسته نباشید، خانوم.»
این رو در حالی میگفتم که ناخودآگاه به ذهنم رسید باید زانو بزنم و کفشهاش رو دربیارم.
پاهاش رو زد کنار و گفت: «نمیخواد ... نمیخواد. پاشو وایسا. برو به کارات برس. غذام رو آماده کن که خیلی خیلی گرسنمه.»
«بله خانوم. آماده است. شما بفرمایید.»
«اومم ... آره؟ آماده است ...؟ بوش که خوبه ... ببینیم مزهاش چطوریه.»مرجان به سرعت از کنارم عبور کرد و به اتاقش رسید. من امّا هراسون دوباره به آشپزخونه برگشته بودم و سعی میکردم توی تزئیین غذا با سبزیجات سلیقه به خرج بدم. چیزی که نهایتاً خیلی مسخره و عادی دراومد. بعد از اون هم نوبت به ریختن نوشیدنی ارگانیکش توی لیوان و چند مدل سس در ظرفهای کوچیک بود. قلبم تاپ تاپ صدا میکرد و با وجود این همه، حس میکردم انگار یکچیز کمه. چیز خیلی مهم و اساسی که انگار فراموش شده بود.
«خانوم ... بفرمایید ... غذاتون آماده است.»
«میام الان. لازم نیست بگی هی.»
«بله ... غذر میخوام.»بشقابها رو روی میز چیده بودم، صندلیِ مرجان رو کمی عقبتر آوردم و گوشم به صدای قدمهاش بود که آروم آروم از اتاق بیرون میاد و نزدیکتر میشه.
«خب ...»
این رو گفت و من نگاهم یکهو به لباس تنش دقیق شد؛ که البته بیشتر شبیه به دخترهای سن و سال من لباس پوشیده بود. شلوار چسبان مشکی و یک تیشرت ساده و سفیدرنگ. موهاش رو پشت سرش بسته بود، و من فکر کردم که این اولین باره دارم مرجان رو در لباس راحتی میبینم.
گفت: «چیزی خوردی خودت؟»
«نه، خانوم.»
«هوم ... اوکی.» و روی صندلی نشست.کارد و چنگال رو برداشت و خیلی آروم دستهاش رو مشغول بریدن مرغ کرد. در حالی که خانوم با خونسردیِ کاملی مشغول به خوردن میشد، من تمام مدت از واکنشش به غذا وحشت داشتم. همونطور بیحرکت، ساکت، و مثل مجسمه کنار میز ایستاده بودم، درست مثل گارسونی که منتظر شنیدن دستور باشه.
لبخند زد و گفت: «خوبه ... خیلی شبیه به همونیه که تصور میکردم ...»
اوف ... عرق سرد از تنم پایین ریخت. لعنت به این اضطراب. حالا کمی آرومترم.
«میدونی ... آشپزی چیزی نیست که بشه به دست هرکسی سپردش ... اینکه تو خوب بلد باشی برای من بپزی ... این خودش یه دنیا ارزش داره واسه جایگاهت ...»
«ممنونم، خانوم.»
«چیزی نیست که ممنون باشی. حقیقته. تعریف میکنم ازت شل نیا. هرروز به همین کیفیت میپزی برام. روز به روز هم بهتر میشی.»
«بله، چشم.»چند لحظه به سکوت گذشت. مرجان با ضربهی ناخن به گیلاس کنار بشقاب اشاره کرد و گفت:
«شراب ...»
و بعد: «خوبه. بسه.»این درخواست در طول خوردنش چند باری ادامه داشت. مرجان به آرومی غذا میخورد. لقمههای کوچکی به چنگال میزد و خیلی آروم و با آرامش غذاش رو میجوید. چیزی بیشتر از یک ربع گذشت و من همچنان سرپا ایستاده بودم.
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...