امّا "آدمیزاد به هرچیزی عادت میکند."
این رو شاید بارها، و بارها، و بارها به بهونههای مختلف شنیده بودم. دیده بودم، یا خونده بودمش. مثلاً قصهی آدمیانی رو خونده بودم که شب و روزگارشون در گدایی و فقر و کثافتِ زندگی گذرونده میشد، و تن و بدن و وجودشون بوی چنین روزمرههایی رو میگرفت. عادت میکردند. شده با درد، تحقیر و بدبختی. با فحش و لعنت به آسمون و زمین، بالاخره عادت میکردند و روزگار میگذشت. یا مثلاً حتی شنیده بودم که آدمیزاد به ثروت و مال و راحتیِ زیاد هم عادت میکند. یا مثلاً ... هوم ... مثلاً خیلی چیزها. خیلی چیزهای دیگه که شبیهشون از ذهنم میگذشت، و در نهایت تضادِ تهوعآوری برای زندگیِ خودم نمایان میشد.
ولی نه، من عادت نمیکردم.
انگار که واو به واوِ هر تحقیر و فحش و تنبیهی که از تن و بدن و جانِ مرجان روی من استفراغ میشد، هنوز برام تازگی داشت، و داغیِ ناگهانیش روح و روانم رو دوباره از نو آتیش میزد. از اونجور داغیهایی که بیدلیل، بیهیچ توجیهِ منطقی و درستی هوس میکنی تا شلاقِ ارباب روی تنت فرود بیاره. یکجورِ اضطرابِ بیوقفه. آره، آره ... "اضطراب". این همه نوشتم تا همین یک کلمه به ذهنم بیاد. همین که انگار تا وقتی اضطرابِ تحقیر شدن توی دلت زنده است، کوچکترین چیزی از این کثافتِ روان برات تکراری نخواهد شد.
«ای بابا آرمین ... تازه گرم شده بودیما. بمون یه دست دیگه هم بازی کنیم دورِ هم ... نه؟ آخه کجا میخوای بری این وقتِ روز؟»
«ببخشید. ولی قول دادم باید سرِ ساعت ...»
«باشه حالا چرا اینقدر عجله؟»
«خوب نیست ... دیر میشه.»
«قرارِ کاریه...؟!»
«هومم ... نه. یه جورایی.»بهرام از اون طرف داد زد: «خالی نبند دادا ... این ساعت قرارِ کاری؟»
«آقا عجله داره بچه خب ... میخوای برسونمت؟»
«نه ممنون. اسنپ گرفتم. ده دقیقه دیگه ...»
«به سلامت ...»آره، برو. برو به سلامت. عجله کن. عجله کن که با این ترافیک لعنتی همینطوریش هم دیر میرسی. ببین چه عرقی از سر و روت میچکه؟ چند سالته تو؟ فکر نمیکنی وقتشه یه تغییری به این وضعیتِ تخمی بدی؟ خجالت بکش. حالا برنامت چیه الان؟ هوم؟ خیلی شانس بیاری رأسِ شیش برسی خونه. با این سر و روی خیس و عرق کرده روت میشه بری پایین؟ بری چی بگی؟ سلام خانوم؟
فاک.
تمام لحظههایی که صرفِ آماده شدن برای دیدنِ خانوم میشد، یکجور اضطراب و شرمِ تحقیرآمیزی به وجودم تزریق میکرد. از عادیترین روزش که باید با خواست و ارادهی خودم لباس عوض میکردم، شلوار و پیراهن و کفش میپوشیدم، دکمههای آسانسور رو با خواست و اراده و انگشتهای خودم فشار میدادم برم پایین، میرفتم زیرزمین. تا خانوم سرِ ساعت مقرر همون لباسها و کفشها و پیراهنم رو دربیاره، پرتشون کنه توی سبد، و با یک اشاره بگه: «اونجا.»
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...