خب؟
تصورش به قدری سورئال بود که چیزی در جواب نداشتم. حتی در اینکه چقدر مرجان جدّیه و یه وقت فردا زیر حرفاش نمیزنه هم شک میکردم. یعنی اونقدر قضیه براش راحت بود که منو با خودش ببره اون طرفِ دنیا ... صرفاً چون من میخواستم مهاجرت کنم؟ نه ... امکان نداشت به همین سادگی بشه این موضوع رو با چهارتا قول و قرار و فانتزی کنار گذاشت. داستان خیلی جدی بود. و من هم همین رو درست همین شکلی بهش گفتم.
گفتم: «شما حاضرید بخاطرِ من اینکارو بکنید؟»
«من...؟ من کاری نمیکنم، پسرِ خوب. اقامت من چند ساله که درست شده. حاصلِ این همه سال زحمت ... در کل نزدیک به دوازده سال روی این قضیه کار کردم. آره. من زحمتامو کشیدم ... عرقامو ریختم. الان وقتشه استراحت کنم. وقتی تو تازه داشتی الفبا یاد میگرفتی من اونجا درس میخوندم. چندین و چند بار رفتم ... اومدم ... دوبار ازدواج کردم و طلاق گرفتم و الان هم یه بخش بزرگی از خونه زندگیم اونجاست ... ولی اگه منظورت اینه که حاضرم تو رو بیارم زیر پای خودم توی یه مملکت آزاد واسم جندگی کنی ... آره گل پسر. فکر نکن واست راحت و مجانی تموم میشه. آ آ ... نه. تو با وقت و عمر و شعور و تحملت هزینشو پرداخت میکنی. صبح و شب کلهات رو بکار میندازی میشی جندهی دانشگاه و کار ... پیش من هم گوشت تنت رو به کار میندازی و میشی جندهی خانوم رضایی. پوستت کنده میشه آرمین ... فکر نکن راحته. اصلاً و ابداً... برعکس، اونجا راحتیِ کار واسه منه ... تو هم باید درس بخونی هم منو راضی نگه داری.»
«بله ... بله خانوم.»ساعتشو نگاه کرد و گفت: «دیر شد ... یه کلام گفتی مهاجرت، واست این همه داستان گفتم. راه جلو پات گذاشتم. حالا دیگه چاه و چالههاش با خودت. میخوای از فردا بیوفت دنبالِ کارات و خودتو بکَن از این مملکت لجن، میخوای هم همین روندِ همیشگیت رو ادامه بده. من اصلاً کاری ندارم آیندت چه شکلیه. اونجا هم هرچی میخوای بخونی و هر مدل کاری میخوای داشته باشی ربطی به من نداره. واسه من ... تو همیشه و همیشه یه جندهای. یه دختر خرابی هستی که بدشانسی اورده، توی یه قالب مذکر آفریده شده. تو واسه من همینی آرمین. یه اسباببازیِ خراب که میخوام هروقت دلم خواست درستش کنم و کار بکشم از وجودش. ولی صرفنظر از این واقعیت، من به قدری آدم حسابت کردم که راه بذارم جلوی پات ... باقیش با خودت.»
«بله ... بله متوجهم خانوم ... فقط برام خیلی ... خیلی هم قشنگه هم ترسناکه و هم ... چطوری بگم ...؟ نمیدونم چطور میتونم اصلاً اینکارو بکنم.»
«اصن قرار نیست همه چیو بدونی. ولی برنامت هرچی هست ... باید قبلش تکلیف خودم و خودت رو روشن کنی. اگه تا الان هم واست روشن نشده که جندگی توی وجودته، من بهت میگم. تو هرکاری هم کنی نمیتونی یه رابطهی معمولی داشته باشی. هرچقدر هم از من و این نیازت فرار کنی بازم برمیگردی سر خونهی اول. من دارم یه راه حل جلوت میذارم که اینقدر توی کثافتِ فکر و خیالت وول نخوری. هیچ ضمانتی هم نمیکنم از پسِ سیستم زندگیِ اونجا بربیای ... فقط دارم بهت میگم راه اینه. خودت انتخاب کن. یا من ... یا زندگیِ الانت.»
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...