«گفتی هیچی نخوردی؟»
«نه، خانوم.»
«اصلاً؟ گرسنهات نشد؟»
«شد ... امّا ... چیزی نخوردم.»نگاهم ناخودآگاه به بشقاب خانوم دقیق شد که حالا به نظر میرسید بیشتر غذاش رو تموم کرده. تهموندهی پراکندهای از سبزیجات، پیاز، و کمی هم سینهی مرغ گوشهی بشقابش به چشم میخورد. سه گیلاس نیمهپر شراب با غذاش نوشیده بود و حالا با اشارهی انگشت، نوبت چهارمی بود که براشون بریزم.
مرجان گیلاس رو برداشت، صندلی رو به عقب راند و از سر میز پاشد. یک نگاه به من کرد و گفت: «خیلی خب. دهن بسته، گوشا باز. لباسات رو دربیار. شرت، شلوار، هرچی هست بکن بنداز اونور. برو گوشهی سالن وایسا. رو به دیوار.»
با اشاره انگشت به شومینهی کنج اتاق، "گوشهی سالن" رو برام مشخص کرد و من با شنیدن این حرف حتی چیزی در جواب نگفتم. این شاید اولین بار بود که از شنیدن چنین دستوری شُک نمیشدم و برعکس، یک خوشحالی عجیب و آلودهای در وجودم شکل میگرفت.
اطاعت کردم.
مرجان با قدمهای محکمی به طرف دیگر سالن رفت و از توی کشوی میز عسلی، یک دستبند پلیسی بیرون اورد. البته این رو من تازه وقتی فهمیدم که این قفل فلزی تنگ، خودش رو به دور مچهام حلقه زده بود. رو به دیوار، پشت به میسترس ایستاده بودم؛ خانوم دستهام رو روی کمرم نگه میداشت و پیش از اینکه بفهمم قراره چه اتفاقی بیوفته، خیلی سریع دستبند رو دور مچهام قفل کرد.
«دور بزن ... راه بیوفت.»
حالا دوباره به سمت میز ناهار خوری حرکت کردیم. مرجان من رو درست همونجایی که در حین مدت غذا خوردنش ایستاده بودم قرار داد، بشقاب نیمهتمومش رو برداشت و خیلی آروم کنار پای من، روی زمین گذاشت.
«دو زانو بشین ... آهان ...» فشار دستهاش روی شونهام باعث میشد پیش از اینکه خودم اراده کنم، بدنم خم بشه، بشینم، و بعد فشار انگشتهاش روی سرم شروع میشد که داشت صورتم رو به بشقاب غذا نزدیک میکرد:
«غذات رو بخور ... پسر خوب.»
خانوم برای چند ثانیهی نسبتاً زیاد سرم رو با فشار توی بشقاب نگه داشت و من تند تند تهموندهی غذاش رو میجویدم و قورت میدادم. بعد که انگار از خوردنِ من مطمئن شد، نوبت به آسایش خودش رسید.
«خوب سیر کن خودت رو ... جوری تمیزِ تمیز میخوریش که لازم نباشه دیگه بره تو ماشین ظرفشویی.»
صدای پاهاش از کنار تنم عبور کرد و به نظرم رسید که مرجان حالا دقیقا پشت سرم، روی مبل راحتیِ تکنفرهاش نشسته. فراموش کردم بگم که خونهی مرجان، در اصل دو سالن پذیرایی داشت. یکی مخصوص مهمان، دیگری مختص خودش که تلویزیون بزرگی به دیوارش بود. میز غذاخوری توی سالن مهمان بود، و حالا تصور کنید مرجان برخلاف عادت همیشگیاش، روی یکی از این مبلها لم داده، پاهاش رو روی هم انداخته و از پشت، غذا خوردن من رو تماشا میکرد.
«هومممم ... یادم رفته بود کون سفید و قشنگت چقدر گاییدنیه پسر خوب ...»
صدایی شبیه به ورق خوردن صفحات روزنامه به گوشم رسید و مرجان همچنان که انگار چیزی رو ورق میزد، خطاب به من چیزهایی میگفت.
«دنیا خیلی جای قشنگی میشه اگر پسرهایی مثل تو جایگاهشون رو بدونن ...»
سرم رو کمی بالاتر آوردم. کمرم درد میکرد.«خوردی همه رو؟»
«نه خانوم ...»
مرجان از سرجاش بلند شد، جلو اومد و دوباره سرم رو با فشار دستش توی بشقاب فشار داد.«تا وقتی همهاش رو نریختی توی شکمت تکون نمیخوری از اینجا.»
با دهن پر، و صورتی که حالا به آب مرغ و سس و سبزیجات مالیده شده بود گفتم: «ب...بللله»
«با دهن پر هم زر نزن احمق. چی یادت دادن ننه بابات؟»از ترسی که به وجودم افتاده بود تند تند بشقابش رو پاک میکردم. بخش سخت ماجرا از اونجایی شروع شد که مجبور بودم برای تمیز کردن بشقاب، دورتادورش رو لیس بزنم. میلم نمیکشید، اما موضوع اصلا تمایل من نبود، بلکه رضایت خانوم اولویت داشت.
گفتم: «خانوم ... تموم شد. ممنونم.»
دستبندم رو باز کرد:
«پاشو جمع کن میز غذا رو.»اطاعت.
نگاه کردم: عقربههای ساعت، سه و ده دقیقه بعدازظهر رو نشونه میرفتند. یک دستمال از سر میز برداشتم و صورتم رو پاک کردم. مرجان به اون لحظهها نظارتی نداشت، و از وقتی غذام رو تموم کرده بودم به سمت اتاقش رفته بود.
در حین اینکه بشقابها رو جمع میکردم و توی آشپزخونه میبردم، یک دلشورهی عجیب و ناگهانیای به دلم افتاد. یک ناراحتیِ غیرقابل توصیف و بیدلیل. سکوت خونه در اون لحظهها هم البته بیتأثیر نبود. این اضطرابها تا چند دقیقهای ادامه داشت، و من بیخبر از اینکه چه چیزی در انتظارمه، مشغول مرتب کردن وسایل بودم.
«آرمین...؟»
فاک. هنوز به اینکه خانوم من رو به اسم صدا کنه عادت نکردم.
«جانم، خانوم؟»
«چیکار داری میکنی؟»
«ظرفها رو ... خانوم. میخوام بشورمشون. فر و گاز رو هم باید تمیز کنم.»
«گمشو بیا اینجا ببینم.»صدای مرجان از اطراف اتاقش میومد. جایی که مستقیماً از آشپزخونه دید نداشت و باید دست از کار میکشیدم.
«جانم ... خانوم ... چیزی شده؟»
در حالی که به توالت فرنگی اشاره میکرد گفت: «زهرمار. این چه کثافتیه؟ مگه نگفتم توالت تمیز بشه؟»لعنت ...
این بود دلیل اون همه دلشوره ... اون بود اون چیزی کهفکر میکردم فراموش کردم. لعنت، لعنت، لعنت ...
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...