چی میگفتم؟ از زور ترس و استفراغ میگفتم مرسی خانوم؛ ممنونم خانوم، ولی در واقعیت سرم گیج میرفت و آب دهنم تمام پارکتِ زیر زانوهام رو خیس کرده بود. نگاه کردم دیدم پاهای خانوم هم تماماً خیسِ خیسه، ولی انگار بالاخره از سرویسی که به پاهای کثیف و خستهشون داده بودم رضایت داشت.
«پس چی شد آرمین؟ جایگاهت کجاست؟»
«زیر پای ... زیرِ پای شما خانوم ... جنسِ دوم.»
«نشنیدم...کجا؟»
دوباره گفتم: «زیر پاهای شما، خانوم رضایی. زیر پاهای خوب شماست جایگاهم.»
«اوف چه پسری ... دوستام بدونن رو هوا میبرنت آقا مهندس ...»
خندید، کمدِ بزرگ کنار شلاقها رو باز کرد و آروم گفت: «ولی حالا حالاها مال خودمی پسر...»تصوّر میکردم با اون حجم از خستگی و عذاب، خانوم آروم آروم دلش رحم میاد و میذاره برم. ایدهای هم نداشتم ساعت چنده و چقدر از این بازیِ دردآورش باقی مونده؛ نه. ولی ... ولی دلم استراحت میخواست. دلم میخواست بگم "بسه". دلم خیلی چیزها میخواست که حرف و واژهاش توی دهنم نمیچرخید. ثانیهها به درازای چند ساعت کِش میومد و من اسیر بودم. و چه اسارتی از این قشنگتر؟
«خجالت بکش. خجالت بکش جنده.»
حرفهاش دور سرم میچرخید؛ و از این دوگانگیِ ناجور عذاب میکشیدم. از میل مریضگونهام به تحقیر، به گاییده شدن سلول به سلولِ بدنم، و از میل عقلانیام به فرار، به اینکه هنوز هم میشد یکجایی، یکجوری، با یک روشی، دکمهی undo رو فشار داد و همهی این کارها اصلاح بشه. که من نرمال بشم. ولی آیا میتونستم؟
«نه. حواستو جمع کن ... گفتم اونجا ... روی اون تخت. نه این یکی.»
مرجان با انگشتش به تختِ گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت: «اونجا ... روی شکم بخواب تا بیام.»
بله میسترس. چشم میسترس.
با هر حالت خجالت آورِ دردناکی که بود، روی پاهام وایسادم و خودم رو به تختِ خواب رسوندم. یک تختِ کوچیک با تشک خیلی سفت ... از اون مدلها که توی مطب معاینهی دکتر پیدا میشد. از همونها بود.
«بخواب... روی شکم.»
سرم رو به طرفِ دیوار نگه داشت و صدای قدمهاش تق تق تق ازم فاصله گرفت. اون موقع بود که تازه داشتم فشار چستیتی رو لای پاهام خیلی دردناکتر از همیشه احساس میکردم. قفل سنگینِ فلزی ِکوچولو ... مثل فحش و توهینی که هرجا بری آویزهی وجودته. و تو هیچ راهِ فراری ازش نداری. آره؛ حالا دقیقاً تصویرِ خودِ حرفهاش بودم من. میگفت نه کیر واسه کردن داری، نه کُس واسه زاییدن. مردونگیت هم که از کون ننه بابات ریده شده. اینم از زور بازوت ... این همه سال مثل گاو تُپل چریدی و دوزار یاد نگرفتی. هیچی. هیچی نداری. ولی حیفه واقعاً ... حیفه که کون به این خوشگلی داری و نمیدیش به من.
![](https://img.wattpad.com/cover/233802343-288-k936903.jpg)
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...